
گفته بهم. که دروغ نمی گه نه؟ گفته بود دروغ دروغ می آورد و حال او داشت دروغ هایی می گفت برای پوشاندن دروغ دو هفته پیشش از نتیجه اش ناراضی نبود. حداقل چیزی که به دست اورده بود اعتماد مهرناز بود.
چیزی که در این شرایط به آن احتیاج مبرم داشتند. یک ربع با دلداری و اطمینان به او مبنی بر نیامدن مرد گذشت. مهرناز ترسیده بود و تنها راه خالص شدن از دست آن مرد را مردن و نیست شدن می دانستدست آخر با ورود موسسه همسریابی آغاز نو صفحه اصلی به دفتر مکالمه شان تمام شد. مهرناز از جا بلند شد و با شوق به طرف رها رفت. موسسه همسریابی آغاز نو از جا بلند شد و موسسه همسریابی آغاز نو ازدواج موقت کرد. مهرناز بعد از احوال پرسی گرمی با رها ، بیرون رفت. بحث شان به جایی نرسیده بود.
موسسه همسریابی آغاز نو پیامهای من صحبت می کرد
باید با موسسه همسریابی آغاز نو پیامهای من صحبت می کرد.
نگران این دختر و افکارش بود.
با آمدن دریا، حال و احوال سرسری کرد و زود از بقیه سر کالسش رفت.
بین کالس ها شماره موسسه همسریابی آغاز نو پیامهای من را از بین شماره هایی که دیروز به او زنگ زده بودند؛ پیدا کرد و با او تماس گرفت. از او دلخور بود اما فعال هیچ چیز مهم تر از مهرناز برایش نبود. حتی به فکر خواستگاری امشب نیز نبود. با خوردن بوق دوم موسسه همسریابی آغاز نو جستجوی کاربران جدی موسسه همسریابی آغاز نو پیامهای من در گوشش پیچید: -موسسه همسریابی آغاز نو ازدواج موقت. حدس زد که شماره اش را سیو نکرده و نشناخته است. -موسسه همسریابی آغاز نو ازدواج موقت آقای یوسفی.
شکیبا هستم. تن موسسه همسریابی آغاز نو جستجوی کاربرانش تغییری نکرد
-بله شناختم بفرمایید. -برای ماجرای مهرناز زنگ زدم. موسسه همسریابی آغاز نو جستجوی کاربران باهاش صحبت کردم. این بچه واقعا به روانشناس نیاز داره. با دکتر صباح حرف زدین
؟ -اره صبح دوبار زنگ زدم ولی جواب ندادن بعدش هم یادم رفت. باهاشون تماس می گیرم. عصبانی شد. چشمان ترسان مهرناز چیزی نبود که بتواند فراموشش کند. -جناب دوبار؟ فقط دوبار؟ این بچه ترسیده به من می گه من می خوام بمیرم اون وقت شما یادتون رفت؟ همین؟ به یک باره سکوت کرد. نفسش تند شده بود کمی تند رفته بود. -اره دوبار. عصبانیتتون رو درک نمی کنم. من االن جاییم و مطمئن باشید کمتر از شما نگران نیستم. بهتون خبر میدم تا شب. لحنش محکم و بدون هیچ عصبانیتی بود. منتظر موسسه همسریابی آغاز نو پنل کاربری او نماند و گوشی را قطع کرد. خودش قبول داشت امیدوارم همین طور باشه. احساسی برخورد کرده و کمی تند رفته است. فکر کرد که شاید بهتر بود تماسی نمی گرفت.
سردرگم سرش را به دوطرف تکان داد. گوشی اش را محکم در دست گرفت و به طرف کالسش رفت
موسسه همسریابی آغاز نو صفحه اصلی گفته بود
آن روز دیگر مهرناز را ندید. موسسه همسریابی آغاز نو صفحه اصلی گفته بود که بعد از اتمام کالسش به دنبال موسسه همسریابی آغاز نو بوده است. عمدا خودش را مخفی کرده بود تا او را نبیند. تا همین جا می توانست تنها وارد شود بقیه راه را باید بااحتیاط و عطا به دست در کنار استاد طی می کردند. هم زمان با اتمام کالس اخرش گوشی اش زنگ خورد. مادرش بود که تاکید کرد زودتر خودش را به خانه برساند. با یاداوری خاستگاری امشب نفسش را محکم بیرون داد. به دفتر رفت. با دیدن مهرسا و کارن که روی دو صندلی چشبیده بهم نشسته بودند و آرام پچ پچ می کردند لبخند زد
حضور موسسه همسریابی آغاز نو نشدند
ان قدر غرق صحبت کردن بودند که متوحه حضور موسسه همسریابی آغاز نو نشدند. موسسه همسریابی آغاز نو نیز با برداشتن کیفش آرام و بی صدا از پشت سرشان رد شد و بیرون آمد. دیشب مراسم خواستگاری رسمی انجام شده بود و تاریخ مراسم عقد و عروسی را همزمان باهم، برای دو ماه بعد انتخاب کرده بودند.با گرفتن آژانس به خانه رفت. همزمان با بستن در خانه، مادرش از اشپزخانه بیرون امد جلو موسسه همسریابی آغاز نو پنل کاربری ایستاد. هول گفت: -چرا دیر اومدی؟ بدو االن میان. هنوز تازه از بیرون اومدی. ا ول برو یه دوش بگیر.لباست رو گذاشتم روی تختت. موسسه همسریابی آغاز نو پنل کاربری خنده ای کرد و با لبخند ارامش بخشی گفت: -مامان چرا خودت حرص می دی؟ هنود دو ساعت تا ساعت اومدنشون مونده. منم حاضر می شم. و با کاشتن بوسه ای بر گونه نرگس و رفتن به سمت اتاقش، فرصت حرف زدن را ازاو گرفته بود.