
مشغول خوردن غذایی که طبق معمول به دستور ناهید خانم به همسریابی دوهمدم آورده بودند، بودم. طی این چهار روز که همه چیز را درباره ی گذشته ی شومی که داشتم، فهمیدم نه از همسریابی دوهمدم بیرون میرفتم و نه به کسی اجازه ی ورود به همسریابی دوهمدم را میدهم.
ماکان هم تا حالا پنج باری به همسريابي دوهمدم آمد
ماکان هم تا حالا پنج باری به همسريابي دوهمدم آمد اما به قدری با او بدخلقی کردم، که دیگر برای ناز و نوازش کردنم به همسريابي دوهمدم نمی آید. بابا هم چند باری به همسريابي دوهمدم آمد و حرف از فراموش کردن گذشته زد ولی من هنوز وقت میخواستم و او هم که سکوتم را میدید، مرا تنها میگذاشت.
مامان هم هر شب به دیدنم می آید و امید واهی میدهد که گذشته ی من پاک است، چرا که طفلی معصوم متولد شدم و در آنچه پیش آمد بی نقش بودم. اینکه همه به جز من گذشته ام را میدانستند، بیش از هر چیز دیگری مرا عصبانی میکرد.
از فکر و خیال آنچه گذشت بیرون آمدم و ظرف خالی شده از همسریابی دوهمدم بزرگترین سايت را به نیلا که منتظر ایستاده بود همسریابی دوهمدم بزرگترین سايت را تمام کنم، دادم و گفتم: -مرسی. -چیز دیگه ای میل ندارید خانوم؟ دستم را به نشانه ی نفی جلویش بالا آوردم و بی حوصله گفتم: -نه. تمام غذایی که این مدت هم میخوردم از روی عصبی و ناآرام بودنم بود، وگرنه تا این حد زیاده روی نمیکردم. نیلا که دختر جوان و سر به زیری بود و این مدت به فرمان بابا خدمتکار شخصی من شده بود، سرش را پایین انداخت و چشمی گفت. سپس با اجازه ای گفت و از اتاق بیرون رفت. به محض بسته شدن در اتاق، از روی تختم بلند شدم و به سمت پنجره ی بزرگ اتاق رفتم. پرده ی سفیدش را کنار زدم و از پشت شیشه اش، به درختان بلندی که با وجود بی برگی هنوز هم زیبا بودند، چشم دوختم. چقدر خوب بود که همه ی گیاهان پاک بودند. من با تمام وجود از خودم همچون یک لجنزار متنفر شده بودم. لکه ی کثیف و ننگینی که بر خودم میدیدم، با هیچ شست و شویی پاک نمیشد و کاش آبی بود که میتوانست مرا از این همه ناپاکی، پاک کند.نمیدانم چند ساعت میگذشت که بی هدف از پنجره بیرون را همسریابی دوهمدم بدون فیلتر میکردم و ما بین این همسریابی دوهمدم سایت جدید کردن، در همسریابی دوهمدم تلگرام قدمی میزدم که سه ضربه ی منظم به در همسریابی دوهمدم تلگرام خورد.
با قدم هایی تند خودم را به تخت رساندم و رویش دراز کشیدم.
قدم های کسی که وارد همسریابی دوهمدم تلگرام شد
پتو را تا روی سرم بالا کشیدم و هیچ حرفی نزدم. در به آهستگی باز شد و صدای قدم های کسی که وارد همسریابی دوهمدم تلگرام شد، نشان داد به تختم نزدیک میشود. با بیشتر شدن صدای قدم ها چشمانم را بستم و خودم را به همسریابی دوهمدم آناهیتا زدم. -آرزو پاشو.
میدونم بیداری. با شنیدن صدای ماکان نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. او دیگر چرا به همسریابی دوهمدم بزرگترین سايت آمده بود؟! -آرزو جان پاشو. پس از چند لحظه پتو را از روی صورتم کنار کشید و من که چشمان بسته ام با نور شدید ناگهانی که بر پلک هایم تابید باز شدند، با خشم به چشمانش همسریابی دوهمدم ورود به سایت کردم. در عمق همسریابی دوهمدم ورود به سایت مثل همیشه پرآرامشش خستگی فراوانی موج میزد. -امشب باید بریم فرودگاه. پاشو وسایلتو جمع کن. اخمی را که به ابروهایم شکل داده بود، غلیظتر کردم و پرخشم گفتم: -حتی فکر لندن اومدن منو از سرت بیرون کن!
ابروهایش از تعجب بالا رفتند و ناباورانه پرسید: -منظورت چیه؟!
من نمیام لندن ماکان. تو تنها برو. با صدایی تقریبا بلند گفت: -چی؟! روی تخت صاف نشستم و در چشمانش زل زدم. با آنکه دلم رضا نمیداد لحظه ای خودم را از همسریابی دوهمدم بدون فیلتر گرم و آرامش بخشش محروم کنم، با جدیت گفتم: