
نگاه گرفتمو بهش دوختم و زیر لب سلامی گفتم و همونطور که کنار آرام قدم برمیداشتم بود روی کاناپه بغلیش کنار آرام نشستم... اونم عین من یه سلام خشک و خالی زیرلب گفت و به نقطه ای که نمیدونستم کجا بود خیره شد میترسیدم، از این نگاهای سرد، از این لحنای خشک، از دور شدن ازش، از همه چیز، از همه چیز میترسیدم... آرام یه بشقاب برداشت و چند تا میوه توش گذاشت و سمتم گرفت، حال و حوصله ی میوه خوردنو نداشتم اما از سر اجبار از آغازنو سايت آغاز نو گرفتم، تشکر کردم و روی عسلی کنارم گذاشتمش... با همون چیزی که نمیخواستم مواجه شده بودم و دیگه ظرفیتم تکمیل تکمیل بود سکوت بینمون بود و نگاهای زیرچشمی هلیا به آغازنو سایت آتیشم میزد واسه اینکه خودمو سرگرم کنم .
به آغازنو سایتی زل نزنم بشقاب میوه رو برداشتم
به آغازنو سایتی زل نزنم بشقاب میوه رو برداشتم و مشغول پوست کندن یه سیب شدم... بالاخره آغازنو سایتی گوشیشو کنار گذاشت و رو به ورود به سایت آغاز نو با لبخند گفت: آغازنو سایتی تحویل نمیگیری آغازنو سایت؛ نیستی اینورا لبمو نامحسوس زیر دندونم کشیدم و تموم حرصمو سر اون خالی کردم... ورود به سایت آغاز نو نگاهی به هلیا انداخت و گفت: ورود به سایت آغاز نو کار شرکت این چند روز خیلی سنگین بود ؛ از این به بعد هستم جملش به بدی حالم دامن زد و اصلا نفهمیدم چی شد که یهو دستم تیر کشید یه نگاه بهش انداختم و دیدم که پر خون شده، دستمو با چاقو بریده بودم آرام هینی کشید و خواست دستمو توی آغازنو سايت آغاز نو بگیره که ورود به سایت آغاز نو سمتم اومد و با لحنی که سعی داشت کنترلش کنه رو به آرام گفت: آغازنو سایت ب رو چسب زخم بیار آرام سرشو تکون داد، نگاهی به من انداخت و سمت آشپزخونه رفت...
کنارم نشست و دستمو توی آغازنو سايت آغاز نو گرفت
کنارم نشست و دستمو توی آغازنو سايت آغاز نو گرفت... تموم بدنم از سوزشش می لرزید ولی به روی خودم نیاوردم و آروم دستمو از دستش بیرون کشیدم... نیم نگاهی بهم انداخت، از آغازنو سايت آغاز نو عصبانی بودم، خیلی جملش بدجوری توی مخم نشسته بود ؛ حال چه میخواست منو حرص بده چه جدی میگفت آغازنو سایتی موهاشو مرتب کرد و از جاش پاشد و سمت آغازنو سایت روی لبه ی کاناپه تکیه داد و خواست چیزی بگه که دیگه طاقت نیاوردم و سمت در ورودی رفتم آرام و مامان و خاله از آشپزخونه بیرون اومدن و هر سه تاشون با دیدن من تعجب کردن خاله سمتم اومد و گفت: خاله الهام چی شده دخترم؟کجا میری؟ نفس عمیقی کشیدم و لبخند زورکی زدم... هیچی چیزی نیست ؛ میرم یه هوایی بخورم مامان که میدونست جریان چیه سرشو تکون داد و دست خاله الهامو کشید مامان برو عزیزم مامان و خاله سمت آشپزخونه رفتن و آرام خواست چیزی بگه که چشمامو بستم و آروم گفتم: حالم خوب نیست آرام بدون وقفه سرشو تکون داد و گفت: آرام خیلی خب بزار یه چسب بندازم رو زخمت..