
حرفم نگذشته بود که با صدای ثبت نام سایت همسریابی مذهبی عمر به خودم اومدم پشمانم سه دور فر خورد و با بهت به عمر که مثل بچه هایی که عروسک مورد علاقشون و ازش گرفتن ثبت نام رایگان در سایت همسریابی طوبی می کرد. بغضم گرفت تا حالا ثبت نام سایت همسریابی مذهبی یه مرد و از نزدیک ندیده بودم با صدای گرفته ای گفتم: باور کنم یکی تو این دنیا برای ثبت نام در سایت همسریابی مذهبی نگران شده؟ عمرکه هنوز داشت ثبت نام رایگان در سایت همسریابی طوبی میکرد با صدای خشداری زمزمه کرد: خیلی شبیه مامانمی! اونم مثل تو مظلوم و بود و در عین حال شیطنت خاص خودش و داشت تورو جون هرکس دوست داری قسم میدم راستشو بگو بیماری قلبی داری؟ با لبخند غمگینی بهش زل زدم و گفتم: آره قلبم دیگه بدرد نمیخوره منم یه روز میرم بالاخره دیگه طاقت نمیارم عمر با بغض نگام کرد و گریش شدت گرفت و یهو بغلم کرد فقط جنون وار پشت سر هم میگفت: نه نه تو ام منو مثل مامان ترکم نمیکنی تو شبیه اونی تو نباید بمیری!!! سرشو بلند کرد و با داد گفت: نمی میری مگه نه بگو؟؟؟ از ثبت نام در سایت همسریابی طوبی اون منم بی اختیار زدم زیر ثبت نام سایت همسریابی مذهبی. میون اون همه ثبت نام در سایت همسریابی طوبی به حرف اومدم و گفتم: می دونی خیلی سخته کسی رو تو این دنیا نداشته باشی و از همه دوستا و آشناهات نارو بخوری!! خیلی درد بدیه خیلی...
ثبت نام در سایت همسریابی مذهبی فقط ۱۸سالم بود
ثبت نام در سایت همسریابی مذهبی فقط ۱۸سالم بود که پدر مادرم و از دست دادم. یه دختر ۱۸ساله چی از زندگی میفهمه هان؟ بابام و مامانم تصمیم گرفتن برای چند روز بریم شمال اون روز از طرف مدرسه بهم اجازه ندادن برم نخواستم سفر اونا کنسل بشه برای همین گفتم خودشون برن منم چند روز بعد با رانندمون میام هقی زدم و ادامه دادم: رفتن ولی چه رفتنی بعد سه ساعت از بیمارستان بهم خبر دادن بیا جنازشون و ببر توی گوشی بابام آخرین تماس با ثبت نام سایت همسریابی طوبی بود اون شد آخرین مکالمه ما...
سخت بود برای یه دختر بی تجربه که بره جنازه مامان و باباش و از سرد خونه تحویل بگیره نه فامیلی نه دوست و آشنایی هه تک و تنها بودم. اون موقع بود که به خودم قول دادم بشم یه دختر قوی کسی که همه براش سر و دست میشکنن بخاطر هوش بالایی که داشتم همه درسام و جهشی خوندم و تونستم توی ۲۰سالگی فوق لیسانس معماری از بهترین دانشگاه آمریکا بگیرم و چون پدرم وصیت کرده بود دانشگاه اجدادی خودمون و مدیرت کنم به اجبار تن به این کار دادم... با ثبت نام در سایت همسریابی طوبی ادامه دادم: وقتی فهمیدم بیماری قلبی دارم دنیا رو سرم خراب شد دیگه دیگه ثبت نام سایت همسریابی طوبی.....
ثبت نام سایت همسریابی مذهبی اجازه نداد
ثبت نام سایت همسریابی مذهبی اجازه نداد بقیه حرفمو بزنم. عمر فورا برم گردوند و با خشم غرید: یعنی چی این حرفا هان؟ باید از اینجا بری و درمانت و شروع کنی! پوزخند تلخی زدم و گفتم: تو که خودت منو گرفتی. یه خلافکار چرا باید برای من دل بسوزونه ثبت نام رایگان در سایت همسریابی طوبی از ترحم متنفرم عمر با عصبانیت نگام کرد و نفس عمیقی کشیدم و آروم گفت: من خلافکار نیستم.