به ناچار توی صف وایستادم. پلهی حکم ازدواج با دختر برادر همسر رو که رفتم، بازوم کشیده شد و از عقب سکندری خوردم. جیغ خفیفی کشیدم و سعی کردم تعادل خودم رو حفظ کنم. قبل از پخش شدنم کف حکم ازدواج با دختر همسری یه نفر نجاتم داد. چهره برزخی و غضبناک زینب رو در حکم ازدواج با دختر خواهر همسر دیدم که انگار رو آسمون ایستاده بود!
من کله پا شده بودم، نه اون! کمرم رو صاف کردم و تشکر کردم. برگشتم به سمتش. اتوبوس داشت حرکت میکرد. عذرخواهی کردم و خواستم سوار اتوبوس شم که بازوم رو محکم گرفت و گفت: کجا در میری حکم ازدواج با دختر همسر خانوم؟ صدای "پیس" بسته شدن در اتوبوس امیدم رو ناامید کرد. اتوبوس حرکت کرد و زینب هم من رو دنبال خودش کشید و در همون حکم ازدواج با دختر خواهر همسر گفت: من رو میپیچونه دخترهی خر!
حکم ازدواج با دختر برادر همسر دستی به سرش کشید
گفتم: زینب من که گفتم نمیخوام باهات بیام ناهار! تو غلط میخوری کثافت بیشعور! مگه دست خودته؟ حکم ازدواج با دختر برادر همسر دستی به سرش کشید و چادرش رو درست کرد. دستم رو گرفت و گفت بیا بریم. حالم حکم ازدواج با دختر برادر همسر خوب نیست. توی دلم گفتم: فکر کردی حال من خیلی خوبه؟ باد خفیفی میوزید. کمی طول کشید تا به ماشین زینب برسیم. من همچنان تو این فکر بودم که چرا باید برای من همچین کاری بکنه؟ خودش بی هوا جوابم رو داد: حکم ازدواج با دختر همسری تو نمیفهمی که چقدر دوستت دارم.
تو با آدم های معمولی خیلی فرق داری! پوزخندی مخفی زدم و زمزمه کردم: چون حکم ازدواج با دختر همسر آدم نیستم. خرم خر! زینب در صندلی شاگرد رو باز کرد و من رو تقریبا پرت کرد توش. خودش رفت سمت صندلی راننده. وقتی نشست، منتظر شدم تا ماشین رو روشن کنه؛ ولی با یه حالت عجیبی سرش رو گذاشت روی فرمون. با اینکه خودم از دردهای زیادی از جمله گرسنگی داشتم هالک می شدم، دستی روی شونه ش گذاشتم و گفتم: چیزی شده زینب؟ آهی کشید و پر بغض گفت: حکم ازدواج با دختر همسر!
دلم سوخت براش. انگار خیلی دختر سادهای بود. زود اشکش درمیاومد. این رو میتونستم حس کنم. گفتم: چی شده دختر؟ حرف بزن. زینب سرش رو از روی فرمون بلند کرد و به من نگاه کرد. واقعا داشت گریه می کرد! شونه هاش می لرزیدن. حکم ازدواج با دختر خواهر همسر دستش رو سمتم آورد و من رو کشید سمت خودش. خودش رو توی بغلم انداخت و گفت: اون من رو نمیخواد حکم ازدواج با دختر همسری! من رو دوست نداره!
متعجب پرسیدم: کی؟ چرا؟ احمد! دیگه من براش مهم نیستم! وای حکم ازدواج با دختر همسر دارم دیوونه میشم! هق هق هاش دل هر دختری رو به درد می آورد. از اینکه ببینی همجنست اینجوری اشک میریزه، حتی اگه دشمنش هم باشی ناراحت میشی؛ ولی به نظر من یه مشکل بین دوتا نامزد اونقدرها هم مهم نبود. نه به اندازه دردهای وحشتناک شبانهی من. فقط دستم رو آروم روی کمرش میکشیدم تا آرومتر بشه. چیزی نگفتم. زینب هق زد: دیروز کجا بودی؟ حکم ازدواج با دختر برادر همسر من... نمیتونم! خانوادهم... من... مامان ندارم! دلم نمیاد با گریه کردن جلوی مامان حمیده ناراحتش کنم! آبجی زهرهم هم که نمیتونستم برم خونه شون.