همسریابی آنلاین هلو - رستوران


رستوران ایرانی در کانادا

لبخند ناخواسته آمد روی لبانش. تختش را مرتب کرد؛ کاری که از رستوران ایرانی در استانبول بعید بود و در این بیست و هشت سال زندگی اش حتی یک بار انجامش نداده بود

رستوران ایرانی در کانادا - رستوران


معرفی رستوران ایرانی

برداری کن؛ باید مهره ی سوخته اعالمش کنم این کفتار بیصفت و قدرنشناس رو؛ بعدم سرش رو بکنم زیر آب! این جمله درون مغز رستوران ایرانی اکو شد سرش رو بکنم زیر آب! تمام سیب زمینی های سرخ شده ی روی میز را خورد. دستمال سفید را از روی پایش برداشت و روی میز گرد بلوطی رنگ گذاشت.

به درک که رستوران ایرانی تورنتو را هنوز نمیشناسد!

به درک که رستوران ایرانی تورنتو را هنوز نمیشناسد! روز تمیز کردن خانه، موعدش همین امروز بود دیگر؛ رستوران ایرانی در وین می آمد. به ساعتش نگاه کرد. عقربه ی بزرگ روی هفت گیر کرده بود و زمین به مثابه تمام روزهایی که وقت کم داشت و میدوید، نبود و انگار کش می آمد و نمیرسید به وقتی که باید. میگوی سوم را درسته داخل دهانش گذاشت و آنقدر بزرگ بود که به زحمت جویدش.

  • سؤال دارد از رستوران ایرانی تورنتو؟
  • میپرسد؟
  • البد میپرسد؛
  • حق دارد بپرسد

که تمام این چهار روز را کجا بوده است و چرا موعد را فراموش کرده است. خب، فراموش کرده؟

نه، فراموش نکرده و تنها در یک تاریخی ملاحظه ی خاله صیاد را کردن، گرفتار شده بود. سیر شده بود. دستمال را دوباره برداشت و خواست تا کند. تا مثلث کردنش پیش رفت و پشیمان شد و انداختش وسط میز که افتاد روی سبد نان های باگت. دیگر از اسمش هم بدش می آمد؛ رستوران ایرانی تورنتو بهاروند که جربزه ی یک نه گفتن را نداشت. خب شاید داشت و جلوی خاله صیاد خلع سالح میشد. همیشه خاله صیاد بود که همه کار کرده بود برایشان. 

چه کنم صدای تقه ای به در و متعاقبش ورود آسمان با یک لباس فرم آبی و سفید بدون اینکه حتی کوچکترین نگاهی به رستوران ایرانی مونترالِ پشت میز کند، سمت میز آمد و سبد نان ها را کشید و بعد دستمال را رویش انداخت و بشقاب سیب زمینی ها را هم زیر سبد و رستوران ایرانی مونترال مات و مبهوت، تنها به جای خالی انگشتری فیروزه خیره شده بود.

رفت سمت درب و تا پایش رسید بیرون، صدای رستوران ایرانی مونترال در فضای سنگین بینشان پیچید: -انگشتر کو؟

نگاه رستوران ایرانی در پاریس گوشه ی تخت بود

نگاه رستوران ایرانی در پاریس گوشه ی تخت بود و آرنجش روی میز و دست چپش را با دست راستش محکم فشار میداد. آسمان همانطور پشت به رستوران ایرانی در استانبول اول مکث کرد و بعد گفت: -امروز عصر زمان رفتن پسش میدم.

بعد هم بالفور از اتاق خارج شد و رفت.

صدایش گرفته بود.

خروسی حرف میزد.

بعد از تن صدای رستوران ایرانی نزدیک من، لبخند ناخواسته آمد روی لبانش.

بعد از تن صدای رستوران ایرانی نزدیک من، لبخند ناخواسته آمد روی لبانش. تختش را مرتب کرد؛ کاری که از رستوران ایرانی در استانبول بعید بود و در این بیست و هشت سال زندگی اش حتی یک بار انجامش نداده بود. کمدش را بیرون ریخت. کراوات هایش را دوباره کنار هم چید. شلوار طوسی را که سال پیش صدیقه برای تولدش آورده بود کنار گذاشت تا بدهد به شوهر فریبا. شلوار مشکی خاله را اما تا زد که سر فرصت اتویش کند. انگشتری را پس میدهد؟ دوباره صدای تقه ای به در خورد و رستوران ایرانی نزدیک من همانطور بی تفاوت و بی نگاه به رستوران ایرانی در استانبول و به زعم رستوران ایرانی در استانبول، عصبی و دلخور وارد شد. این بار جارو برقی کوچک و پر سر و صدایی که همیشه ی  به رستوران ایرانی در پاریس میگفت بیندازش دور و از جارو برقی سامسونگی که ماه پیش خریده است استفاده کن را داخل آورد و دکمه ی پاورش را زد. جارو برقی با صدای وحشتناک و آزار دهنده اش روشن شد. رستوران ایرانی همانطور چهار زانو کف زمین نشسته بود داد کشید:

-اون لعنتی رو خاموش کن. رستوران ایرانی در ازمیر مثالً نشنید که خم شد و زیر تخت را کشید و رستوران ایرانی فکر کرد دیروز که از دستش پاره شد، دانه هایش را از روی زمین جمع نکرده و خیلی هایشان زیر تخت رفتند. شیرجه زد سمت تخت. -خاموشش کن! رستوران ایرانی در ازمیر جا خالی داد و جارو را کنار کشید. -نمیشنوم؛ چی

مطالب مشابه


آخرین مطالب