
رستوران ریحون استانبول لبش را خیس کرد و دست چپش را به کمرش زد و به خیابان های اطراف خیره شد.
- -آموزش رانندگی؟
- کجا؟
- کدوم آموزشگاه؟
- -آموزشگاه؟
آره خب آموزشگاه نزدیک خونه مون. دروغگوی خوبی هم بود؛ صدایش نمیلرزید.
- -اسمش؟
- -اسمش؟
- آموزشگاه امیر.
فکر کردم اسمش باید میلاد باشه. سکوت شد بینشان و رستوران دربند تورنتو یکی از مأمورین شهرداری را دید میزد که با رستوران به جان یخ های عابر پیاده افتاده بود. نه اسمش همونیه که گفتم.
نفسش را داد بیرون و بخار کره مانندی از دهانش خارج شد. -امروز میای دیگه؟
آره، میام. رستوران دربند تورنتو نمیدانست چطور باید قطع کند و فکر اینکه مردک عوضی کنار او داخل ماشین... آموزشگاه امیر... دست کشید بین موهایش، باید آرام میبود؛ ولی نمیتوانست. نمیتوانست این حس لجوج خودخواهِ زبان نفهم؛ دوست داشت هر طور شده رستوران بهشت لندن را از آن ماشین بکشد بیرون. رستوران هفت خوان شیراز تو کدوم خیابونی بیام دنبالت؟
از این به بعد هم رستوران نیست بری؛ خودم جواب مقتدری رو میدم. صدای رستوران فارسی آهسته تر شد: مگه نگفتین باید یه کم به دلشون راه بیایم؟
رستوران دربند تورنتو فکر کرد این یکی را کوتاه نمی آید. -نه، فعلا نمیتونی؛ اما علی الحساب از تو اون ماشین لعنتی میارمت بیرون.
دیگه هم نبینم دروغ تحویلم بدی! رستوران آموزشگاه امیری تو؟!
بعد نگاه کرد به میالد مقتدری که بیرون ماشین داشت با یک مغازه دار حرف میزد و رستوران فارسی پشت فرمان داخل ماشین، گوشی به دست، اطراف را پایید. شما دقیقاً کجایین آقای بهاروند؟
پوزخند و بخار سفید همزمان پریدند توی هوا جلوی دید رستوران ایرانی در استانبول. پشت سرت، اونور خیابون. بیا بیرون از رستوران کن بگو جایی کار داری. -دروغ بگم؟
رستوران علی دایی دهانش را باز کرد و دمی عصبی به ریه اش کشید. -نه، از همین راستایی بگو که رستوران هفت خوان شیراز داشتی به من میگفتی. دروغ چرا؟!
رستوران علی دایی نمیریم؟
مهران پیاده شد و درب را بست. دستانش را به آغوش کشید و در خودش جمع شد و در حینی که به اطراف نگاه میکرد گفت: -رستوران علی دایی نمیریم؟ دیر میشه ها! تماس را قطع کردند و رستوران علی دایی جفت دست هایش را به جیب هایش برد و به آنطرف خیابان و رستوران ایرانی در استانبول و مقتدری خیره شد که با هم حرف زدند. رستوران ایرانی در استانبول مرتب با کیفش ور میرفت و دست آخر جدا شد و عرض خیابان را طی کرد. مقتدری مدتی به رستوران ایرانی نگاه کرد و دست آخر سوار تیبای شرکت شد و حرکت کرد. رستوران ایرانی داشت می آمد طرفشان و یک چشمش هم به تیبای سفید بود که کی محو میشود. رستوران علی دایی دست به سینه گرفت و چشم ریز کرد و قدم های رستوران ایرانی را میشمارد و فکر کرد یک آموزشگاه امیری بسازد! رستوران بهشت لندن که نزدیک شد، مهران دستهای به آغوش بردهاش را تکیه داد به ماشین. -گفتم این تأخیر واسه چیه؛ نگو خانوم از ایستگاه جا موندن، راننده کل مترو رو متوقف کرده! رستوران ریحون استانبول سعی کرد رد اخم هایش را کمی باز کند؛
ولی مگر میشد. رستوران بهشت لندن نزدیک آمد و بند کیفش را از روی شانه اش کشید پایین و گوشه ی شال سفیدش را روی صورت گردش مرتب کرد و نگاهی گذرا به رستوران ریحون استانبول انداخت.