انگار رفته خاله آره دیگه.رفت خونه شون. بازی.همسر یابی دو همدم نیست چیکار کرده که پسره قهر کرد و رفت. مامانم گفت: تو بین این دوتا دخالت نکن.اینا خودشون میدونن با زندگیشون. بابا انقدر دخالت نکردم که اینجوری شده.نزدیک بیست سال از سنش می گذره اما هنوز نمیدونه باید چطوری جواب عاقد و بده.معلوم نیست کره یا کور.انقدر سکوت کرد که همه فهمیدن همسریابی آناهیتا رو نمیخواد.بیچاره شاهرخ نزدیک بود سکته کنه.معتبرترین سایت همسریابی دو همدم به رو نداشت.مطمئنم اگر نه می شنید همونجا خودشو می کشت.بله گفتنش هم مثل آدمیزاد نبود.
آخه میخوام بدونم من تو این همسریابی آناهیتا بوقم، کشکم، چی هستم.من واسه این دختر زحمت نکشیدم؟من بزرگش نکردم؟آخه انصافه اونجوری کنفم کنه.با اجازه ی همسر یابی دو همدم بله.می مردی یه پدرمم می گفتی؟ به سمت آشپزخونه رفتم و با صدای بلند گفتم: پدرم نگفتم چون پدری ندارم.
پدر من زیر همسریابی توران خاک خوابیده
پدر من زیر همسریابی توران خاک خوابیده، پدری نداشتم که بخوام اسمشو بیارم، شما جز بدبخت کردن من کار دیگه ای برام نکردین.اشکال نداره، معتبرترین سایت همسریابی دو همدم منم بزرگه، خودش میدونه که من راضی به این ازدواج نبودم ولی راضی شدم چون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.گفتم همسر یابی دو همدم که از دست رفتم بزارم حداقل یکی دیگه زندگی کنه.من هیچوقت پدر نداشتم. همیشه یتیم بودم...
بغض اجازه نداد که ادامه بدم.همه بهت زده به من چشم دوخته بودن، بابا که به حد انفجار رسیده بود و احساس می کردم داره از عصبانیت خفه میشه.موندن جایز نبود.
از پله ها معتبرترین سایت همسریابی دو همدم رفتم
از پله ها معتبرترین سایت همسریابی دو همدم رفتم و به اتاقم پناه بردم و در رو از پشت قفل کردم. کتم رو در آوردم و موهامو روی شونه هام ریختم.دلم نمی خواست گریه کنم اما دست خودم نبود خیال نداشت دست از سرم برداره.چند دقیقه بعد چند ضربه به در خورد و بالفاصله صدای میثاق اومد که می گفت: همسریابی توران در رو باز کن.یه کم باهم حرف بزنیم. با همون صدای بغض آلود گفتم: میخوام تنها باشم معتبرترین سایت همسریابی دو همدم. داری گریه می کنی؟ برو همسر یابی دو همدم میخوام تنها باشم. دفترچه فرهاد رو برداشتم و صفحه ای رو باز کردم.
"دست و دلم نمیره وسایلمو جمع کنم.دلم نمیخواد برم اما نمیتونم بمونم و ببینم که دستاشو میزارن تو دست یکی دیگه.شاید دیگه هیچوقت نتونم ببینمش ولی هیچ وقت فراموشش نمی کنم.میدونم که دیگه هیچ وقت دلم عاشق نمیشه. نمیتونم.نمیتونم چمدون ببندم.آخه همه ی وسایل این اتاق بوی اونو میده.دلم نمیخواد چیزی از اینجا ببرم.میخوام همسریابی توران مو اینجا جا بزارمو برم شاید یه روزی خودش برای جون دادن به من سراغم بیاد.آه... بوی هجرت می آید: بالش من پُر آواز پَر چلچله هاست، صبح خواهد شد و به این کاسه ی آب، آسمان هجرت خواهد کرد، باید امشب بروم همسریابی آناهیتا.باید امشب چمدانی را، که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم.