همسرییابی بزار بکشمش میثاق، این دختر آبرومونو می بره، این لیاقت شاهرخ رو نداره. میثاق سیلی محکمی به سینا زد و گفت: بفهم چی داری میگی همسریابی هلو. سینا درحالیکه یه دستش رو روی صورتش گرفته بود گفت: فکر می کنی دروغ میگم؟کاش بودی و می دیدی چه جوری التماس می کرد که پسره یه کلمه باهاش حرف بزنه. همسریابی شیدایی ناباورانه رو به من کرد و با صدایی دورگه گفت: این چی میگه هستی؟ از جام بلند شدم، با پشت دست خون روی لبم رو پاک کردم و گفتم: حرف هیچکس برام مهم نیست چون من هیچ کار خطایی نکردم.
داشتم به اتاقم می رفتم که همسرییابی با صدایی بلند گفت: خطا یا غیر خطا، دیگه موندن تو تو این خونه صالح نیست، توی همین هفته مراسم نامزدی تو و شاهرخ رو برگزار می کنیم، پس خودتو آماده کن. به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم، انقدر گریه کردم که خوابم برد. دو روز به همون حال بودم، هیچ کس رو به اتاقم راه نمی دادم، چیزی نمی خوردم، خودمو تو اتاق حبس کرده بودم و فقط گریه می کردم.به خاطراتم فکر می کردم به فرصتی که از دستم رفته بود.مطمئن بودم که با همسریابی بهترین همسر خوشبخت میشم اما این خوشبختی رو ازم گرفته بودن. تو دلم هزار بار اسم قشنگشو صدا می زدم و هربار چهره ش رو تو ذهنم تصور می کردم که اونطورعاشقانه نگاهم می کرد و می گفت اینجوری آتیشم میزنی، اینجوری از خود بیخودم می کنی. به عکسامون زل میزدم، به هدیه هایی که همسریابی بهترین همسر برام گرفته بود.به حلقه م به اسم همسریابی توران که روی سینه می درخشید.
همسریابی هلو می خوندم، شبا تا صبح به یادش می خوندم اما همسرییابی خوندن اون کجا و من کجا؟ چند بار در اتاقم زده شد.صدای مادرم میومد که با التماس ازم می خواست در رو براش باز کنم. پشت در گریه می کرد و می گفت: یه چیزی بگو بفهمم زنده ای.
فقط میخوام همسریابی طوبی باشم
منم گفتم: حالم خوبه، فقط میخوام همسریابی طوبی باشم. صدای همسریابی بهترین همسر بود، یه حسی بهم می گفت از همسریابی توران برام خبر آورده، در رو به روش باز کردم.چشماش پر اشک بود نگاهیقدیما با من تنها می شدی، همسریابی هلو فراموشم کردی؟ به صورت رنگ پریده ی من کرد و بعد مثل بچه ها خودشو تو بغلم پرت کرد. با گریه می گفت: تو چرا اینجوری شدی قربونت برم، اگه بیرون می دیدمت نمی شناختمت.چرا با خودت اینجوری می کنی میخوام بمیرم رویا، دیگه خسته شدم، دیگه طاقت ندارم.
همسریابی شیدایی در رو بست
دیگه نمیتونم. طاقت دیدن حال منو نداشت. همسریابی شیدایی در رو بست و با بغض گفت: چی شد یهو؟ روی تخت نشستم و گفتم: نمی دونم، نمی دونم همسریابی طوبی.وقتی صداتو شنیدم فکر کردم از همسریابی توران برام خبر آوردی. کنارم نشست و در حالیکه با دستش اشکام رو پاک می کرد، گفت: درست فکر کردی عزیزم. با چشمایی گرد شده نگاش کردم که گفت: اما خبر خوبی نیست هستی. فقط نگاش می کردم، آروم آروم گفت: سمیرا نمی تونست بیاد پیشت، ترسید برای تو بد بشه. همسرییابی که منو کشتی، زودتر بگو ببینم چی شده؟ همسریابی هلو داره از ایران میره..! لحظه ای مات و مبهوت نگاش کردم اما خیلی زود نگاهم تیره و تار شد، هاله ای از اشک راه دیدم رو بسته بود. با ترحم نگاهم کرد و گفت: خودتو اذیت نکن قربونت برم، ببین داری تو تب میسوزی. با صدایی گرفته گفتم: برای همیشه؟ نگاهش به سمت میز کنار تختم افتاد که پر قرص و دارو بود، به سمت همسریابی توران رفت و یکی از قرص ها رو برداشت و گفت: همسریابی آغاز نو میخوای خودتو بکشی؟ برای همیشه میخواد بره؟