
خیلی دلم میخواست بدونم چی بهش گفته که از التماسای ثبت نام در سایت همسریابی هلو واسه نرفتنش واسش تاثیرگذارتر بوده شامو که تموم کردن، واسه این که چشمم بهش نیفته مشغول جمع کردن میز شدم... ثبت نام در سایت همسریابی موقت هلو سمتم اومد و دستمو گرفت و با لحن گرفته ای جوری که فقط خودم بشنوم گفت: آرام برو بشین، امشب به حد کافی اذیت شدی سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و سینی بزرگ برنجو توی دستم گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم... ن خاله و مامان و هلیا از آشپزخونه بیرون رفتن.
ثبت نام در سایت همسریابی موقت هلو مشغول گذاشتن ظرفا توی ماشین ظرفشویی شد
و ثبت نام در سایت همسریابی موقت هلو مشغول گذاشتن ظرفا توی ماشین ظرفشویی شد... به کابینت پشت سرم تکیه دادم و دستامو توی هم گزه زدم، چی میشد اگه امشب خاله دعوتمون نمیکرد... کاش این همه اتفاقای مسخره پشت سر هم واسم نمیفتاد... آرام که حالتمو دید آروم گفت: ثبت نام سایت همسریابی هلو بعد اون دو سال روز اولی که دیدمتو یادته بت چی گفتم؟گفتم برو پی زندگیت... پوزخند زدم و سمتش برگشتم... نبش قبر نکن ثبت نام در سایت همسریابی موقت هلو چند تا بشقاب توی دستشو با حرص روی کابینت کوبید و گفت: ثبت نام سایت همسریابی هلو نبش قبر نمیکنم، حقیقتو بت نشون میدم کلافه دستمو روی صورتم گذاشتم... حقیقتو هردومون میدونیم.
ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود نه هردومون نمیدونیم
ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود نه هردومون نمیدونیم، تو نمیدونی دلم ریخت، سرمو تکون دادم... ثبت نام در سایت همسریابی هلو چیو نمیدونم؟ ن تردید داشت تو حرفی که میخواست بزنه، پشیمونیو برای یه لحظه توی چشماش دیدم یه قدم جلو رفتم و با چشمام سوالمو تکرار کردم... با صدای آروم تری گفت: ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود هول نکنیا، احسان بیمارستان بود... یه لحظه حس از تموم بدنم پا پس کشید قسم میخورم که اگه دستمو به لبه ی کابینتا نگرفته بودم پخش زمین میشدم با صدای تحلیل رفته ای لب زدم: کی؟چرا؟ و نالیدم: چرا به ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود خبر ندادی لعنتی؟ سمتم اومد و با ناراحتی گفت: ثبت نام سایت همسریابی هلو چی بهت میگفتم دنیز؟ترسیدم، نخواستم ناراحتت کنم دستام که میلرزیدنو یه جوری مشت کردم که وقتی بازشون کردم، به زور خون توشون جاری شد... با صدایی که توی گریه و حرص گم شده بود گفتم: تو کلا هیچیو به ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود نمیگی که ناراحت نشم؟خب ثبت نام در سایت همسریابی هلو بمیرم که بهتره بغلم کرد و با لحنی که غم توش موج میزد آروم گفت: ثبت نام سایت همسریابی هلو فدات بشم، تقصیر خودش بود، به مامان گفته بود که حق نداریم چیزی بهت بگیم تازه منظورشو از اون جمله که گفت نه که تنهام نذاشتی فهمیدم... تازه فهمیدم دلیل اون سرفه های یهوییش چی بود تازه فهمیدم که فاصلم تا بدبخت شدن چقدر کمه بی اراده پسش زدم و توی چشماش خیره شدم میخواستم چیزی بگم اما گریه امونم نمیداد... چشمامو که دید گفت: ثبت نام در سایت همسریابی موقت هلو گریه نکن دیگه دنیز، ثبت نام در سایت همسریابی هلو گریم میگیره... دستامو روی صورتم کشیدم..