
البته نگرانی مست تر گفت: -اصالً تو هم وقتی این شاطر راهنما کنارته، قابل تحملتری . دروغ میگم بگو دروغ میگی!
بعد هم کامالً عمدی و تصنعی خندید.
عاشقانه های سعدی کتاب داشت با اخم های غلیظی که هر لحظه عمیقتر میشد، به مقتدری و حکایت های عاشقانه سعدی نگاه میکرد که جلوی درب اتاق هتل در حال مکالمه بودند. هنوز دستش به کمرش بود و دست مهران دور بازویش: -بیا بریم. شر به پا نکن. بابا این آب بخوره به بابابزرگش میگه. میخوای باز عاشقانه های سعدی غزل زنگ بزنه روزمون رو شب کنه؟
عاشقانه های سعدی کتاب دم عمیقی را گرفت
عاشقانه های سعدی کتاب دم عمیقی را گرفت و کامال محسوس سعی در کنترل عصبانیتی داشت که عمق گرفتنش به ثانیه میکشید.
مکالمه واضح نبود؛ ولی اکراه دو بیتی های عاشقانه سعدی و اصرار مقتدری واضح بود. اصالً خوشش نمی آمد از آن فاصله ی نزدیک، از این مکالمه ی پنهانی، از این اصرارهای بی دلیل. از اینکه دیگر حرفش پیش سگ عاشقانه هاي سعدي برو نداشت. از همه چیز این سالن طویل لعنتی. پا گذاشت تا برود سمتشان که مهران بازویش را چسبید و در همان حین، رفت داخل و با کیفش برگشت و درب سفید اتاق را بست و نگاهش تا نگاه عاشقانه های سعدی کتاب کشیده شد. مهران داشت میگفت: -عاشقانه های سعدی حاال که گاو رو پوست کندی و رسوندی به دمش. خرابش نکن تو رو جان من
به محله ی پیگاله که رسیدند، دیسکو و فضای اطرافش کامال متفاوت و متمایز به نظر رسید. آدم هایی که اگر در ایران به پست گشت ارشادی ها میخوردند، متفقال قول رأی به دستگیری شان میدادند. یک تابلوی زرد بزرگ باالی سر درش و درب کوچکش و پله هایی که مشرف میشد به یک زیرزمین گویا. ماشین هایی که می ایستادند و از داخلش یک عده دختر و پسر زیادی شنگول پیاده میشدند و در حال گپ زدن دست در دست بر و بازوی هم وارد محلی میشدند که میگفتند همان دیسکو است. دختر عاشقانه های سعدی غزل جلوتر به عنوان راهنما حرکت میکرد و پشت سرش مهران و بعد مقتدری و دو بیتی های عاشقانه سعدی. عاشقانه های سعدی اینبار سعی میکرد پشت سر همه باشد. اینکه آسمان اینقدر راحت زیر پرچم مقتدری راضی شد به آمدن، عصبی اش کرده بود و از همه بدتر این بود که تمام راه، حتی یک بار از کنار مقتدری تکان نخورد و مقتدری هم خوب از این فرصت برای بگو مگو و شوخی های جلفِ نساز با روحیه ی آسمان استفاده کرد و عاشقانه های سعدی را فقط آرام نگه داشته بود آن زمان! به درب که رسیدند، پلکان عریض و مرتفع قابل مشاهده بود. حدود هفت پله. پسر زردپوست تیشرت پوشیده ای از کنارشان گذشت و محکم به آسمان تنه زد و سریع سرش را برگرداند و با آن چشمان درشتش به عاشقانه هاي سعدي خیره شد و زیر لب گفت: -ژو سوئی دِسولی.
دختر عاشقانه های سعدی غزل سرش برگشت. -داره عذرخواهی میکنه.
بگو ژو وو زانپخی. عاشقانه های سعدی پیشدستی کرد و بدون اینکه به پسرک زردپوست نگاه کند گفت: -ژو وو زانپخی.
زد به شانه ی عاشقانه هاي سعدي و از کنارش رد شد
بعد هم زد به شانه ی عاشقانه هاي سعدي و از کنارش رد شد. -بیا، واینستا! راهرو طویلی را رفتند و بعد درب کوچکی از دور پدیدار شد که همه ی وارد شوندگان با سر خم از آن رد میشدند. مهران زنجیر گردنش را جابه جا کرد و گفت: -یاد زیرزمین بیبی بیامزم افتادم. اون هم آخرای عمرش تو همچنین زیرزمینی بود. باید سرت رو تا زانوت میبردی پایین تا وارد دَخمش بشی. رحمتت کنه بیبی! چه آبگوشتی میپخت! آش رو با جاش میخواستی بخوری بازم سیر شدی. بیامرزتت بیبی. صدای حکایت های عاشقانه سعدی از پشت سر آمد: -آقای بهاروند این که افتاد مال شما نیست؟! سر عاشقانه های سعدی کتاب برگشت به سمت و بعد به زمین و جاسوئیچی بزرگ طرح کیتی آبی-نقرهای که آن وسط برق میزد. -مال من؟ بعد هم با چشم و ابرو اشاره کرد به کیتی افتاده روی زمین. -این؟! حکایت های عاشقانه سعدی سرش را انداخت پایین و با دست راستش مچ دست چپش را ماساژ داد که یعنی غلط کردم، ولم کن!