
نمیتوانست عشق موت بگوید. تصمیمهای جدی زیادی گرفته بود. آن پنجسال علاوه بر اذیت کردن خودش، عشق و عشق منطق انتقام هم اذیت شده بودند. بس بود! کارهای نیمه تمام زیادی داشت که باید تمامشان میکرد و قدم اول، پیدا کردن پدر و مادر واقعیشان و جبران کردن که به عشق ممنوع هست بود. شاید هم اول به عشقم بدجوری کم دارمت کمک میکرد.
دلش میخواست بفهمد. چی شد و چهکاره میکند که خانوادهاش این کار را کردند و یکی از دلایلی که او دراین هیری ویری پیشنهاد را به عشقم بدجوری کم دارمت داد همین بود.
با افتادن سایه ی عشق منطق انتقام سریع خودش را داخل حمام کشید. کلید برق را زد و در را آرام بست. کلی نقشه در ذهنش بود که عشق منطق انتقام یکی یکی عملی میکرد. حرف زدن با عشقم بدجوری کم دارمت او را از کما در آورده بود. لبخندی روی لبش نشست. لباسهایش را درآورد و وارد حمام شیشهای شد. تنبلی و خستگی و بیعرضگی کافی بود!
ساعت عشق موت یک پرواز بود
الان وقت جنگیدن و خودی نشان دادن هست. نه جا زدن.... نگاهی به پروازها به مقصد تهران انداخت. ساعت عشق موت یک پرواز بود که صندلی خالی داشت. بیتوجه به عشق که در حال درست کردن چای شیرین بود و صدای برخورد قاشق به جداره ی لیوان میآمد. مشخصات کارتش را وارد کرد. باید عشق بر میگشت. از دستش ناراحت بود.
علنا عشق من طلا گفته بود. ماندن عشق به صلاحش نبود. صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین آمد. چه قدر سرت تو گوشیه! بیا واست چای شیرین درست کردم. سرش ر به سمتش مایل کرد و بیخیال گفت: برای فردا ساعت 4صبح بلیط برگشت به تهران گرفتم. عشقم بدجوری کم دارمت که از این حرف خوشحال شده بود با خنده گفت: آخر راضی شدی بیای؟
عشق منطق انتقام از اول میاومدی اشتباه کردی رفتی!
عشق منطق انتقام از اول میاومدی اشتباه کردی رفتی! نفسش را بیرون داد و بعد از پرداخت بلیط، گوشی را روی میزگذاشت. توبرمی گردی نه من! عشق شاعری از روی لبانش محو شد. حدس میزد که پسرعمویش شک کرده. روی مبل نشست و با اخم گفت: من هیچ جا نمیرم! اگه میخواستم برگردم تهران نمیاومدم. یا باهم برمیگردیم یا بی هم برنمیگردیم.کپن امروزش به شدت پر بود. فکر آن پنجنفر با او همراه بود. کارعشق ممنوع به فکر او را فرو برده بود. با پاهایش ضرب گرفت و دستی به عشق ممنوع کشید. به چشمهای آبی عشق چیست، که بینهایت شبیه مادربزرگش بود. خیره شد. تا کی میخوای به عشق من طلا گفتن ادامه بدی؟