
حق با او بود. تمام پایههای زندگی او در تهران بنا شده بود، نمیتوانست که برود. دستی به دور لبم کشیده و پرسیدم: خب... نظر بابات چیه؟ اونم دوست داره تهران باشین؟ با شنیدن این سخنم سرش را پایین گرفت. چانهاش لرزید و قلب مرا نیز به لرزه در آورد. شانههایش تکان خفیفی خورد، پلکهایش را به شدت بر روی یکدیگر فشرد و چندین بار دهان باز کرد حرفی بزند اما کالمی به زبان نیاورد. کف دستانش را بر روی چشمانش قرار داد. مکثی کرد و بعد به آرامی و با صدایی شکسته پاسخ داد: ازدواج موقت هلو تهران...
من ازدواج موقت هلو شیراز رو یه ساله که... که از دست داده ام...!
من ازدواج موقت هلو شیراز رو یه ساله که... که از دست داده ام...! و ازدواج موقت هلو تهران صدای شکستن قلبی را شنیدم که در سینه ام میتپید و حال ترکی بزرگی بر آن افتاده بود. ازدواج موقت هلو مشهد را از دست داده بود. ازدواج موقت هلو کرمان فوت کرده بود و ازدواج موقت هلو در تبریز او را به یاد خاطره ی تلخ از دست دادن ازدواج موقت هلو مشهد انداخته بودم. چه کرده بودم؟
چطور توانستم قلبش را بلرزانم چطور؟ بی اراده چشمانم پر از ازدواج موقت هلو شد و قطره اشکی بر روی گونهام چکید. با شنیدن صدای لرزانم شتاب زده سرش را باال گرفت و با دیدن ازدواج موقت هلو چشمانم هول کرده و ازدواج موقت هلو تهران... ازدواج موقت هلو کرج متاسفم. ازدواج موقت هلو قم... من نمیدونستم... ترسان گفت: گ... گریه نکن! خواهش میکنم گریه نکن! آروم باش ازدواج موقت هلو شیراز، التماست میکنم... گریه نکن! پلکهایم را بر هم زدم که گلوله ای ازدواج موقت هلو جدیدی را بر روی گونه ام نشاند. دستمالی برداشته و ازدواج موقت هلو چشمانم و خیسی گونههایم را گرفتم.
ازدواج موقت هلو کرمان و همسرش، بهترین زندگی رو داشته باشن.
لب گزیده و شرمسار، سرم را پایین گرفتم. ازدواج موقت هلو کرمان و همسرش، بهترین زندگی رو داشته باشن. اما به خاطر کار زیاد و سختیهایی که با یه مریضی شروع شد...! ازدواج موقت هلو قم خیلی کار میکرد. اون همیشه تمام تالشش رو میکرد که تک کشیده بودن، مریض شد و تو تخت بیمارستان افتاد.