آهان یادم اومد! امین خله و سایت دوستیابی در استان مرکزی گله! ببینم مگه قرار نبود ساعت دو اینجا باشین الان ساعت سه! استان مرکزی آنلاین رایگان سایت دوستیابی خندید: باز کن دختر! من؟ سایت دوستیابی استان مرکزی دختر نیستم!! خبه خبه! بیاین تو! در رو باز کرد!
دستهام رو به نشونه شکر سایت دوستیابی در استان مرکزی بردم که دوستیابی استان مركزي خندید. از آسانسور که پیاده شدیم دیدم واقعا دیر رسیدیم! کفشها نشون می داد همه زودتر از ما رسیدن! مامان و بابا و زهره اینا و عارف اینا. محمدعلی حسابی تپل شده بود و آدم دلش میخواست قورتش بده! سفره ناهار پهن بود و ما هم ولو شدیم شروع کردیم به خوردن. سایت دوستیابی استان مرکزی از تو آشپزخونه گفت: هوی امین، کمتر بخور بده دوستیابی اراک بخوره!
کوفت بخوری سیرمونی نداری! با دهن نیمه پر گفتم: حالا نه که غذات خیلی خوشمزه است؟ با کفگیر و دیس پلو اومد بیرون. همونطور که کفگیر رو میچرخوند و دیس رو به مامان میداد گفت: وقتی دفعه بعد املت فرو کردم تو حلقت می فهمی! فسنجون نخورده ی بدبخت! همه میخندیدن، بابا یکم اخم میکرد. زینب دستش اومد و دیگه چیزی نگفت. دستپختش خیلی بهتر شده بود. قدیم ها دستپختش در حد خورشت زهرمار بود! بعد از دوستیابی اراک نشستیم به عکسهای قدیمی رو دیدن و طبق معمول چرت و پرت گفتن.
دوستیابی استان مركزي مشغول حرف زدن بودن
عصر بود که شوهر زهره رفت سرکارش و جو خودمونیتر شد. دوستیابی استان مركزي مشغول حرف زدن بودن ماهم پای تلوزیون. زینب اومد برامون میوه آورد چهار تا تیکه هم بارم کرد که جوابش رو کامل دادم! بعد چهار تا چشم و ابرو به احمد رفت که احمد گفت: باشه گرفتم! با رفتن زینب گفتم: چی رو گرفتی؟ با نیم نگاهی من و استان مرکزی آنلاین رایگان سایت دوستیابی و بابا رو از نظر گذروند.
یکم سرخ شد و گفت: نمیدونم چه اصراری داره من بگم! سایت دوستیابی در استان مرکزی نمیگم! خندیدم و گفتم: فهمیدم! عارف: عه! چیه به ماهم بگو بفهمیم! سایت دوستیابی استان مرکزی و گفتم: بیخیال! اینقدرها هم مهم نیست! مثل سرم ظاهر شد: مهم نیست؟ ای خودت مهم نیستی جد و آبادت مهم نیست! احمد: زینب تو اینجا چه کار میکنی؟ نفس عمیقی کشید و با خشم مخفی گفت: اومدم چای بیارم!
سینی چای رو جوری نشون داد که همهمون زدیم زیر خنده! احمد عاجزانه گفت: آخه چرا باید بگم اصلا؟ زینب: گند میزنی باید پاش وایستی. عارف دیگه داشت عصبانی میشد: - بابا یکی به ما بگه اینجا چه خبره؟ زهره از اون طرف داد زد: بابا شلوغش نکنید دوباره دارید دایی میشید همین. - ایول درست حدس زدم! زینب برگشت به سمت زهره: من تو رو به هشتاد و سه قسمت مساوی تقسیم میکنم!
بعد با چهرهای برافروخته از خجالت و خشم پذیرایی رو ترک کرد! بابا و عارف هم خندیدن. احمد همیشه خجالتی هم سرخ شده بود و ماهم بهش تبریک گفتیم. فرهاد داشت میگفت آخ جون یه پسر عمه ی دیگه! فائزه با ناراحتی اومد سمتم: عمو تو رو دوستیابی استان مركزي کنید نینی عمه زینب دختر باشه! تو رو دوستیابی استان مركزي ! خندیدم و نوازشش کردم: استان مرکزی آنلاین رایگان سایت دوستیابی دختر باشه که بشه مثل مامانش؟ بابا: مگه مامانش چشه؟ فائزه: ای سایت دوستیابی در استان مرکزی من دخترعمه میخوام! با بغض صحنه رو ترک کرد! به اون سمت خیره شدم. دوستیابی اراک کنار زهره و آذر نشسته بود و باهاشون میخندید و لبخند ازش جدا نمیشد. سایت دوستیابی استان مرکزی من کل دنیا رو به دست بیارم و صدقه بدم این لبخندش رو بهت ندادم!