
نگاهشو ازم گرفت و به کارش ادامه داد و آروم تر از قبل، جوری که انگار میخواست کسی نشنوه گفت: سايت همسريابي اغاز نو ورود به حدودا یه هفته پیش، دکتر بستریش کرد اما یکم که حالش بهتر شد نموند دیگه، کسی هم نمیتونست جلوش وایسه از خودم بدم میومد، هیچوقت وقتی که باید، نبودم... روی صندلی پشت میزکوچیک توی آشپزخونه نشستم... سرم بدجور درد میکرد، میون دستام گرفتمش و جوری که خودمم به زور میشنیدم گفتم: یه مسکن به ورود به سایت همسریابی آغاز نو میدی؟ نگران سمتم اومد و دستمو گرفت...
سايت همسريابي اغاز نو ورود به حال باز بگو چرا بم نگفتی
سايت همسريابي اغاز نو ورود به حال باز بگو چرا بم نگفتی، دنیز خوبی؟ ولم صداش به حدی بالا بود که فکر کردم الانه که همه بریزن توی آشپزخونه... ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو تکون دادم و دستمو جلوی بینیم گرفتم... هیس، آره خوبم، سرم درد میکنه سرشو تکون داد و سمت یه کشو رفت... سرمو روی میزگذاشته بودم که صدام زد، ورود به سایت همسریابی آغاز نو صفحه اصلی بالا گرفتم... لیوان آبو سمتم گرفت و یدونه قرص از ورقش درآورد و کف دستم گذاشت... قرصو توی دهنم گذاشتم و یکم آب پشت بندش خوردم... کنارم روی صندلی نشست و با دست پاچگی گفت: ورود به سایت همسریابی آغاز نو دنیز، به سایت همسریابی آغاز نو ورود نگی بهت گفتما، بیچارم میکنه اصلا حالم خوب نبود و هیچی نمیفهمیدم، فقط سرسری ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو ورود به سایت همسریابی آغاز نو صفحه اصلی دادم.
دوباره ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو روی میزگذاشتم
دوباره ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو روی میزگذاشتم... قرص هیچ تاثیری نداشت و تنها شانسم این بود که کار ورود به سایت همسریابی آغاز نو توی آشپزخونه طول کشیده بود و میتونستم کنارش بمونم، وگرنه اگه جلوی بقیه ظاهر میشدم، به راحتی حالمو میفهمیدن سردرد به کنار، فکرم درگیر سایت همسریابی آغاز نو ورود بود... چند دقیقه ای گذشته بود که صداشو شنیدم دستامو روی صورتم کشیدم ولی ورود به سایت همسریابی آغاز نو صفحه اصلی نخوردم... صداشو نزدیک خودم شنیدم... سایت همسریابی آغاز نو ورود قرصامو از توی اتاقم میاری ورود به سایت همسریابی آغاز نو؟ میفرستادش پی نخود سیاه سايت همسريابي اغاز نو ورود به باشه ای گفت و دیگه صدایی ازش نشنیدم...
نمیخواستم توی اون حالت منو ببینه اگه باهاش چشم تو چشم میشدم محال بود لو ندم که میدونم بیمارستان بوده... اونم سکوت کرده بود، حتی انگار نفس هم نمی کشید، فکر کردم دیگه اصلا توی آشپزخونه نیست که سنگینی دستشو روی موهام حس کردم... به حال بدم دامن زد، هر لحظه که وجودشو حس میکردم یادم میومد که هیچوقت وقتی که بهم نیاز داشته کنارش نبودم... با لحن گرفته ای گفت: سايت همسريابي اغاز نو ورود به ببینمت... تکون نخوردم، نمیخواستم بفهمه گریه کردم... دستاشو روی شونه هام گذاشت و آروم منو بال کشید... نمیتونستم مقاوت کنم، واسه همین دستامو روی صورتم گذاشتم ؛ دستاش همون لحظه سمت دستام رفت، بیخیال نمیشد دستامو که سمت خودش کشید، رومو ازش برگردوندم، گریم گرفته بود... لحنش با نگرانی توأم شد سایت همسریابی آغاز نو ورود چی شده دنیز، چرا گریه میکنی.