
مقتدری استکان چای را گذاشت داخل سینی. -اینجا مگه شرکت نیست؟
سایت آغاز نو صفحه اصلی همانطور لم داده به تکان سر بسنده کرد. مقتدری هم لم داد و به اطراف نگاه گذرایی کرد و وقتی چشمش داخل محفظه ی بازی که اسمش را آشپزخانه گذاشته بودند افتاد کمی روی حرکات آسمان مکث کرد و دوباره به سایت آغاز نو صفحه اصلی خیره شد. -پس کو کارمندات؟
خودتی و خودت؟
سایت آغاز نو صفحه اصلی پوزخند کجی زد
سایت آغاز نو صفحه اصلی پوزخند کجی زد و نگاهش را از مقتدری گرفت و به سایت آغاز نو ازدواج موقت خیره شد که لباس فرم پوشیده بود و مقنعه ی سفید و فرم سفیدش خوب مچ بود و بعد دست های ظریفش که مثل صورتش ریز و جمع و جور بود.
سايت آغاز نو سینی را گذاشت روی میز. سایت آغاز نو ازدواج موقت سینی را جلو کشید و دید که مقتدری نگاهش پی رفتن سايت آغاز نو رفت. بلند گفت: -حوصله ی سروصدا و بروبیا رو ندارم. اونا یه جا کار میکنن من یه جا.
تمام سايت همسريابي آغاز نو با ایمیل و فکس ردوبدل میشه مگه در مواقع اضطراری.
مگه میشه؟! سایت آغاز نو
بهت را میشد از داخل چشمان مقتدری دید و لمس کرد. -یعنی چی؟ اصولت هم مثل خودت عجیبه سایت آغاز نو ازدواج موقت جان! مگه میشه؟! سایت آغاز نو لیوان آلبالویی رنگ یخ را برداشت که در اثر چگالش آب، دیواره اش خیس شده بود. -حاال که شده! بعد هم برای عوض کردن فضا گفت: -بخور تا از دهن نیفتاده! اصالً حوصله ی توضیح و تفسیر و دادن اطالعات اضافه بر سازمان را برای این وآن نداشت بالخصوص برای این اهل فن و کاسه کوزه های قلمرو اکراد که معلوم نیست دوستیشان دشمنی گرگ است یا دوستی خاله خرسه!
قطرات آبمیوه که به حلقش رسید درون مغزش این جمله ی مقتدری پُررنگ شد؛ اونجا دیگه صدتا مشت هم بکوبونن تو مالجمون با مخ نمیخوریم زمین! بعد هم خنده ی سايت آغاز نو داخل حیاط پدری اش بی هیچ مقدمه ای آمد داخل افکارش و دست آخر هم مشتی که به کمر سایت همسریابی آغازنو پنل زد و صورت و بینی ورمکرده اش! تپق خنده ای زد و آبمیوه از دهانش مثل آبشار نیاگارا پرید بیرون و همه جا را به گند کشید. سایت آغاز نو هنوز داشت میخندید و سرفه میکرد. مقتدری از جایش بلند شد و غر زد: -ای بابا! چیکار کردی سایت آغاز نو؟ فاتحه خوندی تو لباسمون رفت. سایت همسریابی آغازنو پنل از بایگانی آمد بیرون.
-چی شد آقای بهاروند؟
سایت آغاز نو درحالیکه میخندید
سایت آغاز نو درحالیکه میخندید به صورت ابری خیره شد و ورم سه روز پیشِ بینی اش که تا حدی دیده میشد، دوباره افتادنِ ابری روی زمین برایش تداعی شد و خنده هایش شدت گرفت! این بار مقتدری دیگر به لباس هایش نگاه نمیکرد و مرتب به چشمان اشک ریز سایت آغاز نو پنل کاربری نگاه میکرد و نیش او هم باز شده بود. هر سه میخندیدند. سایت آغاز نو پنل کاربری میدانست و آن ها نمیدانستند ولی هر سه بلند بلند قهقهه زده بودند و سایت آغاز نو پنل کاربری دیگر داشت به خنده های آن دو میخندید که نمیدانند و اینقدر از ته دل میخندند! دوید داخل آشپزخانه و دستمال سفید به دست برگشت. مقتدری دستمال را گرفت.
سایت همسریابی آغازنو پنل نگاهش کشیده شد به مقتدری. -نه خودم تمیز میکنم. مقتدری به روی لبخند زد. -نه خودم تمیز میکنم. دخترا دل تمیزکردن اینجور چیزا رو ندارن. سایت ازدواج آغاز نو دستمال را رها نکرد. -نه مگه چی شده حاال چندتا قطره آبمیوه ست دیگه! مقتدری دست بردار نبود. -نه سایت ازدواج آغاز نو خانوم خودم ترتیبش رو میدم چقدر شما تعارف میکنید. یکهو دستمال از داخل دست جفتشان کشیده شد، با شدت هم کشیده شد! -خودم گندم رو جمع میکنم! جدی گفته بود و بدون اینکه به هیچ کدامشان حتی نگاهی سايت همسريابي آغاز نو کند. اخم هم کرده بود، آنقدری غلیظ که هر دو حساب کار دستشان بیاید! محکم روی میز را کشید و استکان ها را داخل میز گذاشت و همانطور که سمت دیگر میز را میکشید جدی و