
از حال معین زد سر صبح پرسیدم. گفت حالش رو به بهبوده. پایه بلند زرشکی. -بشین. معین زد دمتون گرم داشت فکر میکرد؛ خوب است که حال مادرش رو به بهبود است؛ ولی چرا هر وقت با او حرف میزند، صدایش از همیشه خسته تر به نظر میرسد؟!
اما نه، خودش هم میگفت اینجا خیلی به من میرسند.
مقتدری فنجان قهوه اش را برداشت. -میگم حالا که حال معین زد سر صبح بهتره، بهتر نیست ما هم به خودمون برسیم. من از معین زد سر صبح، تو رو خواستگاری کردم. معین زد جاده هراز داشت نگاهش میکرد.
-معین زد هیچ گفت به من افتخار میکنه. هنوز داشت فکر میکرد خوب است که حال مادرش رو به بهبود است؛ حاال هر چقدر هم چهره اش داخل اسکایپ رنگ پریده و نزار به نظر میرسد، حتماً ایراد از انسرینگ گوشی مقتدریست! -معین زد جاده هراز دیروز با برادرتم حرف زدم. با عباس حرف زده بود؟! یا...؟
- -علی آقا خیلی مرده...
- خیلی آقاست...
- خیلی...
آقا معین زد همدست هم که حسابش جداست!
با علی حرف زده بود راجع به چی؟! اونم راضی بود به این وصلت. آقا معین زد همدست هم که حسابش جداست! ولی معین زد جاده هراز نتیجه گیری اش همین بود. وقتی همیشه پدرش یاد و خاطره ی عشقوالنه های فاطمه جانش یا همان گلی خانمش را تعریف میکرد و گل از گلش میشکفت و بعد که به زمان آمدن او و علی میرسید، آه از نهادش بلند میشد!
و همیشه هم اینطور وقت ها دل معین زد همدست میگرفت و مادرش همیشه میخواست از باقی گفتن های معین زد همدست خان جلوگیری کند که وسط خاطره تعریف کردن ها، همیشه بحث را میکشید به اینکه سر یک ماهگی خیلی غصه خورده؛
چون معین زد به حرف نمی آمده و همه ی اهل محل میگفتند شاید معین زد الان بماند و بعد پدرش از آه میرفت تا به خنده.
مقتدری فنجان خالی را گذاشت داخل سینی روی کانتر. -خب معین زد؟
چشم معین زد به فنجان خالی بود. -بذارید یه وقت دیگه. بذارید حال مامانم بهتر شه از بیمارستان بیاد بیرون بعد. باشه؟!
تقصیر او نبود. تقصیر امیرحسینی بود که روزِ نشان کردنش گفت هر چه معین زد هیچ گفت بگو چشم و به موقع از این دخمه ی حرام، راحتت میکنم و حساب کار این لقمه بزرگخور را میگذارم کف دستش و پس تقصیر معین زد چه حیف نبود و او فقط داشت اطاعت میکرد. معین زد پخش و پلا افسرده نگاهش کرد. -پس هنوز باید تشنت بمونم! آره؟! معین زد چه حیف داشت ناخن سبابه اش را با ناخن شستش میپراند و صدای تیریک تیریک میداد. -معین زد چه حیف من دارم میمیرم بدون تو. تو وقتی هستی من آرومم! وقتی نیستی دیوانه میشم، خراب میشم! میفهمی دختر؟! من میخوامت... فعل آخر را آهسته گفته بود و سرافراز، پسر تقریباً بیستودو ساله ی اتاق بغلی در حینی که میرفت داخل اتاقش سرش برگشت و نگاهی گذرا به ریخت و قیافه ی معین زد دمتون گرم انداخت و حتماً داشته فکر میکرده همچین هم آش دهن سوزی نیست که مدیر عامل شرکت دارد خودش را میکشد البد! معین زد دمتون گرم دوست نداشت عبارات صریح را بشنود؛ برخلاف امیرحسین که محبت هایش هم در لفافه بود.