اخم کردم و عصبی گفتم: به من چه؟! حوصله ندارم. گلرخ سرزنش بار گفت: موسسه همسریابی شیدایی کار و زندگیش رو گذاشته تا تو رو برسونه. این همه سماجتش برای بله گرفتنه. چرا بی محلیش میکنی؟! مامان و گلرخ رو تنها گذاشتم و رفتم دوش گرفتم. حوله رو دور موهام پیچیدم مگه من گفتم دنبال سرم راه بیوفته؟ نظرم رو همه میدونند. و روی تخت لم دادم. احساسات ضد و نقیضی در مورد موسسه همسریابی شیدایی تهران درونم بهوجود اومده بود. مامان صدام زد. به آشپزخونه رفتم. سینی رو دستم داد.
تقه ای به در زدم و وارد شدم. موسسه همسریابی شیدایی کرج دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود. بیدارش نکردم. آهسته سینی رو روی میز گذاشتم و به طرف در رفتم. قبل از خارج شدن از اتاق، موسسه همسریابی شیدایی سر یع بلند شد و گرفتم. عصبان ی گفتم: میترسیدم صدای ما از اتاق بیرون بره. موسسه همسریابی شیدایی شعبه با چشمهای پر از شیطنت چیکار میکنی؟ ولم کن! نگاهم میکرد و آهسته گفت: -من که گفتم طاقت دوریت رو ندارم. تا ک ی میخوای فرار کنی برای فرار از دستش تقال کردم اما فایده نداشت. شوکزده، موسسه همسریابی شیدایی تهرانپارس رو هلش دادم و از اتاق خارج شدم. پلهها رو با سرعت رد کردم و به اتاق خودم رسیدم. قلبم با شدت میتپید. خودم رو زیر پتو پنهان کردم.
در مقابل موسسه همسریابی شیدایی تهران
حس بدی به سراغم اومد. مگه من گفته بودم دوستش دارم؟ یا واقعًا موسسه همسریابی شیدایی عاشقم بود؟! در مقابل موسسه همسریابی شیدایی تهران مثل ابله ها رفتار میکردم که نظر و خواستهی من هیچ وقت براش مهم نبود. پر یشانحال بودم. ذهن بهمریختهم درگیر سواالت ب یجواب بود. با گریه خوابم برد. روشنک برای نهار خوردن، پشت سر هم صدایم میزد. خوابآلود بیدار شدم. یاد موسسه همسریابی شیدایی شعبه و کاری که انجام داد، افتادم. از روبهرو شدن باهاش خجالت میکشیدم. باید تا جایی که امکان داشت ازش دوری میکردم. وقت غذا خوردن میخواستم وانمود کنم اتفاق ی بین من و موسسه همسریابی شیدایی تهران رخ نداده. باهاش حرف نزدم و نگاهش نکردم. گلرخ و مامان از ترشیهایی که آورده بودم، خوششون اومد. دل توی دلم نبود جلوی موسسه همسریابی شیدایی شعبه کسی یه وقت اسمی از جهانگیر و عالیه خانم به میون نیاره که نهار خوردن هم به خیر گذشت.
نازنین به گوشیم زنگ زد. میدونستم موسسه همسریابی شیدایی کرج کنجکاوه تا بفهمه کیه. عمدًا به صفحه ی گوشیم نگاه کردم و لبخندی مصنوع ی زدم آهسته جمعشون رو ترک کردم و به اتاقم رفتم.
موسسه همسریابی شیدایی سعادت آباد گفت برو ببین
روشنک اومد دنبالم و با لحن بچگونهای گفت: خاله جون، موسسه همسریابی شیدایی سعادت آباد گفت برو ببین خاله جونت با ک ی حرف می زنه. خندهم گرفته بود و نازنینم از اون طرف میخندید. به روشنک گفتم: طولی نکشید که ابریشم اومد پشت خطم. اینقدر تماس گرفت و منم چون برو بگو با دوستش حرف میزنه. میدونستم میخواد برای موسسه همسریابی شیدایی خبر ببره، جوابش رو ندادم. نباید در مقابل موسسه همسریابی شیدایی تهران کوتاه میاومد و باید بهش ثابت میکردم حق نداره با احساساتم بازی کنه. لباسهام رو عوض کردم. عطر زدم و آرایش کردم. رفتم کنار بقیه نشستم و گوشی رو دادم دست گلرخ و ازش خواستم تا چندتا عکس از من و روشنک بگیره. بعدشم خودم رو مشغول نشون دادم اما از درون خودم رو سرزنش میکردم. موسسه همسریابی شیدایی کرج اخمهاش ر و درهم کرد و تا عصر که میخواست بره، توی خودش بود. موسسه همسریابی شیدایی تهرانپارس دم غروب با همه خداحافظ ی کرد و رفت. نرفتم بدرقهش که مامان امد و گفت: -موسسه همسریابی شیدایی شهرری دم در منتظره، کار ت داره. من کارش ندارم. مامان اخم کرد و ادامه داد