
برگشت. دکتر شیشه را پایین داد و گفت: هر خبری از البرز شد
همسریابی معلولین شماره وارد آموزشگاه شد
من رو توی جریان بزار. به آرامی پلک زد. -چشم. دکتر که انگار خیالش راحت شده بود؛ با زدن تک بوقی از پارک در آمد و رفت. همسریابی معلولین شماره وارد آموزشگاه شد. محوطه خالی بود و سرو صدا زیادی از داخل ساختمان می آمد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. بیست دقیقه دیر کرده بود.
ظهر به ازدواج معلولین جسمی حرکتی گفته بود زود می آید که دست تنها نباشد. نفسی گرفت و وارد ساختمان شد. سالن تقریبا شلوغ بود. بی توجه به دانش اموزانی که وسط راهرو کتاب به دست این سو و ان سو میرفتند وارد دفتر شد.
ازدواج معلولین با افراد سالم گوشی به دست و کالفه راه می رفت. -سالم. نگاه برزخی ازدواج معلولین با افراد سالم که به سمتش چرخید توضیح داد: -گفتم که خونه دکترم از اونجا هم فاصله زیاده. دیر شد. ببخشید.و با مکث اضافه کرد:
ازدواج معلولین بهزیستی نفسش را بیرون داد و عصبی گفت: بیست دقیقه دیگه باید امتحانچی شده پریشونی؟ شروع شه اون وقت هر چی به گوشی مهرسا و کارن زنگ می زنم جواب نمی دن. نزدیک تر رفت: -میان ازدواج معلولین بهزیستی.
ببین همه چی سر جاشه. تا بیست دقیقه دیگه ام اونا می رسن و همه چی به خوبی برگزار میشه. بیا بریم بچه ها رو مستقر کنیم فعال. رها پشت سیستمش، مشغول بود. اصال متوجه او نشده بود. نزدیک رفت و سالم و احوال پرسی کوتاهی کردند. همسریابی معلولین شماره تمامی بسته های امتحانی را برداشت و جلو تر از سایت همسریابی معلولین اقا امید بیرون آمد.
سایت همسریابی معلولین اقا امید
شنبه به اقا مرتضی گفته بود که یک شنبه شب، تمامی صندلی ها را به حالت امتحانی در سالن و سه کالس بچیند. نصف بسته ها را به سایت همسریابی معلولین اقا امید داد.
جلو سالن ایستاد و با توجه به فامیل هر معلم، مکان نشستن دانش اموزان را تذکر دادبه طرف گروه همسریابی معلولین که همچنان قیافه گرفته ای داشت برگشت. -گروه همسریابی معلولین می دونم توی این امدن و نیومدن نا منظم من، فشار زیادی روی تو اومده. مطمئن باش از ترم بعد درست می شه. حاال روز اخری، برای خودت سخت نکن اوضاع رو. همان لحظه با شنیدن صدای یک از بچه ها از او دور شد. دختر بچه را به کالسی که باید می نشست راهنمایی کرد و پس از ان به دنبال مهرناز گشت. سر انجام پیدا یش کرد. آرام روی صندلی اش نشسته بود. و با مداد درون دستش بازی می کرد.
به طرفش رفت. -تو فکری خانم خانما. سر باال آمد و با هیجان گفت: سالم همسریابی معلولین شماره جون.
-سالم عزیزم. آماده ای؟ سرش را به معنای بله تکان داد و محکم گفت: آره. خم شد و گونه اش را بوسید. -پس موفق باشی. که بعد از پزشک وضع روحی اش انقدر که تصور می کرد؛ بد نشد. دکتر صبح گفته بود برای هفته اینده حتما پیشش بروند. دیگر چیزی به شروع امتحان نمانده بود. تیرداد که بیرون سالن بود، داخل آمد. همان موقع مهرسا و کارن هم رسیدند.
تیرداد احوال پرسی سردی کرد. جلو رفت. بسته ای که مخصوص شاگردان تیرداد بود را دستش داد و او را به طرف کالسی که در آن باید امتحان را برگزار می کرد، هدایت کرد تا درگیری پیش نیاید.
سایت همسریابی معلولین اقا امید در جواب
کارن از کارهای اخیر تیرداد گله مند بود و می گفت نمی داند چرا بعد از مطرح کردن ماجرای عروسی، تیرداد دیگر، تیرداد سابق نبود. سایت همسریابی معلولین اقا امید در جواب شانه ای می انداخت و با گفتن نمی دانم بحث را خاتمه می داد.
خیلی سریع امتحان شروع شد. میان جلسه گروه همسریابی معلولین دو بار به طرفش آمد اما هر بار با گفتن حواست به بچه ها باشه، مانع حرف زدن او می شد. می دانست اخالق ازدواج معلولین جسمی حرکتی همین است. برایش تازگی نداشت و تا به حال چند بار برایش پیش آمده بود.
او را به خوبی می شناخت و با جراتمی توانست بگوید بدترین اخالق بدش همین است. همین که در رفاقت و دوستی چند قدم که جلو می رفت یک هو می ایستاد. قبول داشت خودش هم مقصر بود. ازدواج معلولین جسمی حرکتی از اولش هم نمی توانست مسئولیت این آموزشگاه را یک تنه به دوش بکشد
به همین دلیل هم اصرار داشت تا مجوز به نام همسریابی معلولین شماره باشد. در همین افکار بود که بچه ها یکی پس از دیگری برگه ها را تحویل می دادند و بیرون می رفتند. خیلی زود سالن خالی از جمعیت شد. بعد از امتحان به همگی گفته بود که در دفتر جمع شوند.
بعد از گفتن خسته نباشید و قدردانی از همگی، شروع ترم بعد را شنبه اعالم کرد. کارن گفت که یکی از شرایط ازدواجش یک شغل ثابت بوده است و از ترم بعد در موسسه نیست و مهرسا تقاضای یک ترم مرخصی داشت