
میرحسین سینی را پس زد. -میل ندارم. زر نمیخوام فقط میخوام اسم من خط بخوره و اسم شما بره به جاش!
مرد از جایش بلند شد و استکان را از داخل سینی پسری که هنوز کنار امیرحسین بود برداشت و گذاشت همسریابی هلو دائم شیشه ی میز، پایین پای امیرحسین و همان جا همسریابی هلو دائمی مبل دونفره ی کنارش نشست. -رغبت نمیکنی چایی بخوری اینجا؟
بهت حق میدم ولی من رسم ندارم مهمونم رو زبون تَر نشده بفرستم بیرون. اسم تو خط بخوره؟!
نگاهش را از همسریابی هلو دائمی استکان چایی قدکوتاه روبه رو گرفت
واضح حرف میزنی عمو، بفهمم مقصودت چیه؟ امیرحسین نگاهش را از همسریابی هلو دائمی استکان چایی قدکوتاه روبه رو گرفت و داد به چشمان مرد روبه رو که مژه هایش هنوز خیس بود. -میخوام به یه خونواده ی نیازمند کمک کنم. همه کاراش رو کردم فقط کافیه شما پیش قدم شی بگی خَیِری و کمک از طرف شما بوده! دست مرد روبه رو همسریابی هلو دائمی دسته ی مبل کشیده شد و لبخندش رضایت بخشتر شد. -حقا که پسر محسنی. بعد دست گذاشت سایت همسریابی هلو دائم چشم راستش. -به سایت همسریابی هلو دائم چشم! *** آسمان کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بود کنار جمعیتی که هر یک به نوعی خسته و کوفته از کاری پنج ساعته به نظر میرسیدند. نگاهش کشیده شد سایت همسریابی هلو دائم صندلی ها و همه پر بودند.
پاهایش رمق نداشت بس که امروز راه رفته بود و وسیله جابه جا کرده بود.
از وقتی که مکان دفتر عوض شده بود هر روز وسیله های جدیدِ کاری سایت همسریابی هلو دائمی سرش خراب میشد و از وقتی عیاز را رد کرده بودند برود، تمام کارها گردن او بود. گرچه از نبود عیاز به قدر کافی حس آرامش داشت و همین باعث میشد تمام این خستگی ها درون وجودش کمرنگ به نظر بیاید. کم کم حالش بد شد و گر گرفت انگار. باز همسریابی هلو دائم صندلی ها را نگاه کرد شاید جا خالی شده باشد و بعد که دید همه پر است به ته بلوار ستارخان نگاه کرد و از اتوبوس واحد خبری نبود زیر لب گفت: -پس کجایی؟
خسته شدم. همان موقع صدای سایت همسریابی هلو دائمی ممتدی شنیده شد.
خستگی اش آنقدری بود که حوصله ی نگاهکردن نداشت و همان جا کمرش پشت به میله ی ایستگاه سرید و همسریابی هلو دائم پله نشست. اصالً مهم نبود مانتو مشکی اش خاکی شود. حالش بد بود و حتماً فشارش افت کرده بود.
باز صدای همسریابی هلو دائما ممتد
به قول مادرش همه شان سابقه ی افت فشار داشتند. باز صدای همسریابی هلو دائما ممتد. صدای شکایت جمعیت در آمد: -چه خبره آقا؟ چته؟ با کی کار داری؟ و باز صدای همسریابی هلو دائما ممتد!
-خانوم انگار این آقا با شما کار دارن. خانوم؟ خانوم با شمام! آسمان سرش را باال کرد. با او بود؟ -بله؟ دختر بزک کرده با موهای زیتونی صاف یک طرفی توی صورت ریخته و آستین های کوتاه و کیف و کتاب بغلکرده چنان به آسمان اخم کرده بود انگار طلب پدرش را میخواست.
بعد که خستگی و رنگ پریده ی آسمان را دید کمی چهره اش نرمتر شد. -خانوم این آقا انگار با شما کار داره. حالت خوبه؟ رنگت مثل گچ سفید شده! آسمان نگاهش به رو به رو کشیده شد و ماشین شاسی بلند آلبالویی رنگ و بعد مردی که به نظر آشنا می آمد. نور آفتاب پاییزی درست افتاده بود همسریابی هلو دائم مردمک هایش و نمیگذاشت واضح ببیند که صدای مرد داخل ماشین، هویتش را آشکار کرد. -آسمان خانوم بیا برسونمت. آقای مقتدری بود؟ دست به میله گرفت و کمی سکندری خورد و تعادلش را با کمک دست همان زن که پایین آمده بود، حفظ کرد و از جایش بلند شد. بعد هم کیف کتابی اش را جلوی شکمش گرفت و جفت دست هایش را نیز و سر تکان داد. -نه ممنون االن واحد میرسه، خودم میرم. مرد داخل ماشین پیاده شد و آمد نزدیک آسمان. -ای بابا انگار نافت رو بریدن با تعارف! واقعاً باید بهت گفت نماد یک ایرانی مبادی آداب! بعد هم مچ دست آسمان را گرفت و پشتسرش کشید. نگاه ها همه برگشته بود سمتشان و زورش میچربید به زور آسمان و آنقدری تند رفت که آسمان میان زمین و زمان فقط سوار شد و درب بسته شد و بعد مرد، کنار