با تعجب نگاهم کرد و گفت احساس میکنم زندهس! کانال همسریابی موقت تلگرام سریع از اتاق خارج شده و با کانال تلگرامی همسریابی موقت برگشت. کانال تلگرام همسریابی موقت هم تایید کرد و دوباره دستگاهها رو به بدنش وصل کردن. سطح هوشیاریش خیلی پایین بود و امیدی به برگشتش نبود؛ ولی ما نمیتونستیم کسی رو بکشیم! هنوز ذهنم درگیر چیزی بود که دیده بودم.
روحش بود یا خودش؟ خودش که امکان نداره باشه! هرچی بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم. شیفت شب وایستاده بودم، نور، کمی کانال تلگرام همسریابی موقت رو روشن کرده بود. کانال همسریابی موقت تلگرام با قدمهای آهسته در حالی که دوتا کانال همسریابی موقت در تلگرام تو دستش بود، به سمتم اومد. یکی از قهوهها رو به من تعارف کرد. قهوه رو از دستش گرفتم و گفتم ممنون. خواهشی زیر لب گفت و لیوان قهوه رو به لبش نزدیک کرد. تو سکوت زل زدم به بخاری که از کانال همسریابی موقت در تلگرام خارج میشد.
کانال همسریابی موقت تلگرام قهوهش رو مزه مزه کرد
کانال همسریابی موقت تلگرام قهوهش رو مزه مزه کرد و گفت دیروز دیدمش، خوشحال بود، میخندید. من عشق میکنم وقتی میخنده. هیستریک خندید. غمگین نگاهش کردم. چشمهاش رو بست و سرش رو به لیوان سرد کانال تلگرام همسریابی موقت تکیه داد و گفت لباس عروسش خیلی خوشگل بود. خیلی خوشگل شده بود. با بغض ادامه داد ایکاش داشتمش! ناراحت نگاهم رو بهش دوختم.
دیشب عروسی دختری بود که عاشقش بود. وقتی میدیدمش که چه جوری زیرقدمهای عشق، شکسته بغضم میگرفت. میکردم حسم یک طرفه نباشه. عشق یک طرفه یعنی مرگ تدریجی! برای اینکه حواسش رو پرت کنم، آروم گفتم راستی... ذاکری گفت تخت هفتاد و دو و شصت و سه چند ساعتی بچه ها نرفتن. کانال تلگرام همسریابی موقت فردا میاد بالا سرشون.
کانال همسریابی موقت تلگرام لیوان خالی قهوهش رو توی سطل انداخت و با صدای گرفته گفت بریم. آهی کشیدم و لیوان قهوهای که حالا یخ کرده بود، رو توی سطل انداختم و پشت سر کانال تلگرامی همسریابی موقت حرکت کردم. وقتی از نرمال بودن وضعیت بیمارها مطمئن شدم؛ به سمت درب خروجی حرکت کردم. کانال تلگرامی همسریابی موقت دم در ایستاده بود و به یک گوشه زل زده بود. باد شدیدی وزید، سردم شد.
تو کانال همسریابی موقت در تلگرام چه جوری باد شدید میاد؟
تو کانال همسریابی موقت در تلگرام چه جوری باد شدید میاد؟ اعلم! رو صندلی سرد کانال همسریابی موقت در تلگرام نشستم. به کانال تلگرامی همسریابی موقت نگاهی انداختم. گفتم تو سردت نیست؟ نه، چطور؟ هیچی. بازم سردردم شروع شده بود، نمیدونم چرا خوب نمیشد! صدای قدمهایی از ته راهرو آمد. حواسم به راهرو جمع کردم، تماماا چشم و گوش شد. بازم همونی رو که چند روزپیش دیدم رو دیدم؛ ا ّما اون که فوت کرد، چطورممکنه؟!