گذاشت صندوق عقب. خواستم برم سوارش بشم که یهو یه گروه تلگرامی دوست یابی تهران از پشت سرم اومد و گفت: ترلان جون گروه های تلگرامی دوست یابی قم خریت نکن چرا میخوای بری آخه؟ تورو ترلان برگشتم سمتش و با قیافه ی اشکیش رو به رو شدم بغلش کردم و گفتم: دیگه گروهای تلگرام دوست یابی باید برم گروههای تلگرامی دوست یابی چه بخوای، چه نخوای مهم اینه اونی که بدون گروهای تلگرام دوست یابی خوشبخته راحت باشه گروه های تلگرامی دوست یابی قم از بغلم دراومد و مثل بچه ها پا کوبید زمین و گفت: حق نداری بری ترلان همین که میگم اصلا گروهای تلگرامی دوست یابی تو بهش یه چیزی گروه تلگرامی دوست یابی ستی تو یه چیزی بگو گروهای تلگرامی دوست یابی هیچی نگفت و فقط سکوت کرد. ستایش ناراحت نگاهمون کرد و گفت: ترلان بس کن، هردوتاشون و بغل کردم و گفتم: برمیگردم بابا .
قول میدم گروههای تلگرامی دوست یابی
قول میدم گروههای تلگرامی دوست یابی با دستش یه طرف صورتش و که اشکی شده بود پاک کرد و گفت: قول میدی؟ بغلش کردم و با بغض طوری که خودش بشنوه فقط گفتم: قول میدم، به شرط اینکه دفعه ی بعدی گروه تلگرامی دوست یابی اصفهان اومدم ببینم تو و گروهای تلگرامی دوست یابی با همین بهش گروه تلگرامی دوست یابی دوستش داری گروههای تلگرامی دوست یابی پیشاپیش روز تولدتم مبارک باشه وروجک از بغلش در اومدم و رو به مهراب و گروهای تلگرامی دوست یابی با لبخند گفتم: پسرا مراقب این دو تا دوستای دیوونه ی منم باشید سوار ماشین شدم و دستی براشون گروههای تلگرام دوست یابی دادم. ماشین حرکت کرد از پنجره ی ماشین نگاهشون کردم و واسه ی حال دل خودم اشک میریختم رسیدم فرودگاه و ساکم و با کمک راننده اسنپه برداشتم و رفتم داخل فرودگاه. رفتم سمت یکی از این باجه ها و گفتم: پرواز تهران به یزد... حرفم و قطع کرد و گفت: ده دقه تاخیر داره، پرواز نو و سه باشه ای گفتم و رفتم نشستم. هنوزم منتظر اون بی معرفت بودم که حداقل یه زنگ بزنه.
تو فکر بودم گروه تلگرامی دوست یابی تهران صدای خانوم پشت میز اومد
تو فکر بودم گروه تلگرامی دوست یابی تهران صدای خانوم پشت میز اومد که داشت با صدای نسبتا بلندی میگفت: خانم خانم که به خودم اومدم و سری گروههای تلگرام دوست یابی دادم و رفتم جلو میزش و با قیافه علامت سوالی نگاهش کردم... صداشو صاف کرد: شما مگه پرواز نود و سه نبودین تهران به یزد؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: پس کجا بودین؟ یک ساعت هست که پرواز کرده و بلندگوهای سالن انتظار اعلام کردن... یه لحظه انگار کل فرودگاه رو سرم خراب شد و پیش خودم فکر کردم با چه رویی برگردم پیش گروه های تلگرامی دوست یابی قم اینا...به سمت چمدونم حرکت کردم و دسته چمدونو گرفتم و به حالت بی حس و حالی به سمت در فرودگاه حرکت کردم...انگار همه زمین و آسمون دلشون خراب کردن بیشتر حال منو میخواست...نمیتونستم راه برم و همونجا تو محوطه بیرون فرودگاه یه جایی رو واسه نشستن پیدا کردم. نشستم و سرمو قالب دستام کردم و به بغضی که گلومو چنگ میزد اجازه باریدن دادم...هق هقام کل محوطه رو پر کرده بود، دیگه خسته شده بودم از این همه بدبختی... (حسم مث اون کسیہ کہ تو قبر گذاشتنش ولی زندس) همینطور داشتم به بدبختیام و خام شدنام توسط حرفای محمد فکر میکردم که احساس کردم یه نفر دستش و گذاشت رو شونم و اسممو صدا زد..