میرحسین که حسابی داغ کرده بود سعی کرد خودش را کنترل کند.
البته فقط سعی کرد! -شما تا با این وسیله کار نکردی؟! دخترک پشت خط مدتی ساکت ماند و بعد: -ببخشید با چه وسیله ای؟
امیرحسین حس کرد دارد گیجش میکند، ولی ادامه داد: -با تلفن! اون کسی باید خودش رو معرفی کنه که تماس گرفته نه منی که جوابگو هستم! کمی سکوت بین خطوط حاکم شد و این بار صدای دخترک با شرمساری مضاعف و دستپاچگی کامالً محسوس به گوش رسید: -ببخشید من منشی شرکت نهال سفید هستم و قراره از گروه دوستیابی بوشهر واتساپ کارم رو شروع کنم. ساعت شروع کار رو یادم رفته، میترسیدم لینک گروه دوستیابی در واتساپ زود برسم یا دیر بیام تماس گرفتم مطمئن شم که چه ساعتی از خونه حرکت کنم که روز اول کارم باعث شرمساری نشم.
اول با شرکت تماس گرفتم دیدم کسی جواب نداد احتمال دادم تعطیل شده باشه واسه همین مجبور شدم مزاحم این خط شم. قصد مزاحمت نداشتم!
امیرحسین نگاهی تند به گروه دوستیابی واتساپ قزوین کرد
امیرحسین نگاهی تند به گروه دوستیابی واتساپ قزوین کرد که یعنی تو هم با این منشی هایت، یکی از یکی دیگر... و بعد گوشی را به گوش چپش انتقال داد و حرف آخر را زد: -منشی شرکت من بودی از نیستی! من منشی خنگ و بی حواس و بی مالحظه و وقت نشناس نمیخوام خانوم. لینک گروه دوستیابی در واتساپ بخواب تا لنگه ظهر، روز خوش!
و بعد قطع تماس را زد.
حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که باالخره گروه دوستیابی واتساپ قزوین بیخیال امیرحسین شد و باهم حوالی خیابان کردند و امیرحسین به سمت لندکروز طالیی خودش رفت. در راه، پسرک گروه دوستیابی واتساپ شیراز آفتاب سوخته ای در حینی که می گفت: -آقا براتون گروه دوستیابی واتساپ کرمان بگیرم. نزدیک آمد. امیرحسین سرش را به نشانه ی گروه دوستیابی در واتساپ نمیخواهم تکان داد و مرتب فکر میکرد چرا باید یک کودک هفت یا هشت ساله باید توی خیابان ولگردی کند و تمام دغدغه اش فروختن گروه دوستیابی در واتساپ های حافظش باشد! پسرک دستبردار نبود گویا.
-آقا براتون بگیرم خیلی راست در میادا!
گروه دوستیابی واتساپ میکرد گوشه ی کت مشکی امیرحسین را میکشید
یه بار امتحان کنید، آقا همینطور که اصرار به گرفتن گروه دوستیابی واتساپ میکرد گوشه ی کت مشکی امیرحسین را میکشید.
امیرحسین ریموت ماشین را از داخل جیب راستش در آورد و وسط مخلفات جیب ساتنش دستش خورد به مینی گربه پشمالویی که ماه پیش رها به او داده بود و یادش افتاد که تا دو هفته ی دیگر چطور صبر کند تا آن وروجک را ببیند و کمی زندگی اش از این حال و هوای سرد و بیروح و تکراری در بیاید. رها برادرزاده ی چهارده سالهاش بود که هر از چندگاهی از فرانسه برای دیدن عمویش می آمد.
بعد یک هو یاد گروه دوستیابی بوشهر واتساپ و خانواده ی چهارنفره ی گروه دوستیابی واتساپ قزوین و تنهایی خودش افتاد.
کاش رها زودتر می آمد تا در میان آن چهار نفر آنقدر تنها نمیماند. رها با آن همه حرف زدن و شیرینی هایی که خاص خودش بود، ولی صدای پسرک گروه دوستیابی واتساپ فروش نمیگذاشت امیرحسین به رها و شیطانی هایش خوب فکر کند و کمی ذائقه اش شیرین شود! قد پسرک به کمر امیرحسین میرسید و پیراهن رنگورورفته ی مثالً سفیدی پوشیده بود که مرتب و با دقت داخل شلوار پارچه ای اش فرو شده بود.
موهایش کم پشت و قهوه ای روشن بود درست مثل چشم هایش که زاللی و شفافیتش به رنگ نسکافه های سر صبحش میمانست. داشت فکر میکرد پسر زیبایی به نظر میرسد، حیفِ این برورو نیست در این آفتاب های داغ آخر شهریور اینطور بسوزد و حرام شود!
و آخر سر به خودش گفت »به او چه اصالً« اینکه گروه دوستیابی واتساپ نمیخواست فرع قضیه بود، اصل قضیه این بود که نمیخواست پولش را حرام یک گروه دوستیابی واتساپ تهران کند که ته ته ش میرفت جیب گردن کلفتی که این پسر را مجبور به تکدی گری کرده است.
اصوالً نباید کمک میکرد که فرهنگ تکدی گری را وسعت نبخشد و باعث ترویج این کار آزاردهنده نشود.
طبق اصول او اگر کسی به اینگونه افراد کمک نکند دیگر کسی بچه ها را مجبور به التماس درخواست نخواهد کرد که حس دلسوزی آدم های احمق داخل خیابان را برانگیزد و جیب خودش را پر پول کند. فلسفه امیرحسین بود دیگر، با فلسفه آدم های دیگر کلی فرق داشت!
آقا اگه امروز گروه دوستیابی واتساپ تهران نفروشم بدبخت میشم
ریموت را زد و چراغ های لندکروزش دو بار با چشمک صداداری روشن و خاموش شد و امیرحسین دستش را به سمت دستگیره ماشین برد که پسرک دستش را گرفت و تکان داد. -آقا اگه امروز گروه دوستیابی واتساپ تهران نفروشم بدبخت میشم. اصالً شما نصف قیمت بده فقط یه گروه دوستیابی واتساپ تهران گروه دوستیابی واتساپ کرمان، فقط یک گروه دوستیابی واتساپ شیراز، آقا گروه دوستیابی واتساپ کرمان فقط یه گروه دوستیابی واتساپ شیراز بگیر.. .. امیرحسین اوقاتش تلخ شد دستش بی هوا رفت روی بساط پسرک و تمامش پخش زمین شد. امیرحسین لحظه ای مکث کرد، ولی بعد بی تفاوت پسرک را کنار زد و زیر لب گفت: